Saturday, December 30, 2006

اولین دست نوشته


نه اشتباه نکنید این نمونه خط میخی یا خط انسانهای اولیه نیست. دیشب من داشتم کارم رو می کردم دیدم سحر اومده پهلوم دراز کشیده و داره روی کاغذ چیزی می نویسه. ازش پرسیدم داری چیکار می کنی؟ گفت دارم آدرس خونه مامان فاطی رو می نویسم. بله این تصویر آدرس خونه مامان فاطی به خط سحره. خیلی قشنگ نوشته فکر کنم وقتی بزرگ بشه خطش خوب باشه. ا

Wednesday, December 27, 2006

اولين خريد

سحر ديروز اولين خريد زندگيش روخودش شخصاً انجام داد. طبق معمول خريد هر روز بادوم زميني مزمز، چون مامانش حوصله نداشت كه تا مغازه بره، پول رو داد به خودش تا بره و خريد كنه و از دور نظاره گر سحر بود. بعد از خريد، سحر خوشحال و خندان از مغازه با يه بسته بادوم زميني بيرون دويد وآقاي فروشنده هم پشت سرش. آخه پول رو داده بود و اومده بود بيرون، آقاي فروشنده هم به دنبالش تا بقيه پولش رو بده. صحنه جالبي بود. ا
راستي ما بايد از شركت مزمز حق تبليغ بگيريم چون اين وبلاگ تبليغ خوبي براي اين شركته!!!!؟

اعتماد به نفس

شبا تا سحر دو تا كتاب نخونه، خوابش نمي بره. البته سر تعداد كتابا هميشه بحث داريم ولي با بيشتر از دو تا موافقت نمي شه. كتابا رو هم خودش انتخاب مي كنه. ديشب ديدم يه عالمه از كتاباي قديمي اش رو آورده و مي گه بابا اين دفعه كه رفتيم اردكان اين كتابا رو ببريم براي آسيه و ليلا چون من ديگه بزرگ شدم و اين كتابا براي كوچولوهاس و ديگه به درد من نمي خوره. لازم به ذكره كه آسيه و ليلا كوچولو دو تا فرشته كوچولو هستن كه فقط سه چهار ماه از سحر كوچيكترن. به اين مي گن اعتماد به نفس!!! ا

Tuesday, December 26, 2006

بادوم زميني

سحر چند وقته كه تو مهد رنگها رو به انگليسي ياد گرفته و تو حرفاش هم از معادل انگليسي اونا استفاده مي كنه. ديروز طبق معمول تو راه برگشت به خونه دستور خريد بادوم زميني مزمز داد من هم براش خريدم، تا بسته رو از دست فروشنده گرفتم، گفت اين كه اورنجه. چون قبلش خيلي نق زده بود من هم بدون اينكه به بسته بادوم زميني نگاه كنم گفتم همينه كه هست. اون هم چيزي نگفت. اومديم خونه، خواستم بسته رو براش باز كنم ديدم كه بادوم زمينيش فلفليه. تازه فهميدم كه اين كوچولوها چيزي رو كه ما بايد با كلي دقت بفهميم در يك نگاه مي فهمن، بعد هم با نگاه عاقل اندر سفيهي گفت، نگفتم بهتون اورنجه!!!!!!!

من هستم ولي فيلتر شدم

سحر يه مدت مسافرت بود و رفته بود به بابا مسعود، بابا علي و مامان فاطي سر بزنه. كلي هم ماجرا از اون مسافرت داره كه دوست داره تعريف كنه ولي امروز فهميديم كه فيلترينگ گريبان وبلاگ سحر رو هم گرفته، براي همين امروز من از طرف مامانش وبلاگش رو به روز كردم؛ تا ببينيم چطور ميشه اين مشكل رو حل كرد. به خدا سحر سه سالشه و فقط خاطراتش رو تو اين صفحه مي نويسه ارتباطش رو با هر فعاليت سياسي و هر حزب و گروهي شديداً تكذيب مي كنه. فعلا تا رفع مشكل

Monday, December 18, 2006

نمك مي خوره، نمكدون مي شكنه

سلام دختر3 سال و 3ماه و 3 هفته اي من
امروز بي مقدمه گفتي: مي خوام يه مامان ديگه بخرم (بابا اميد رو بگو چه قندي داشت تو دلش آب مي شد) نمي دونم چرا، آخه نه اتفاق خاصي افتاده بود ونه كنتاكتي با هم داشتيم. خدا رو شكر نگفتي كه دوستم نداري، اونوقت ديگه اين دل من بود كه مي شكست و پاش پاش مي شد
اينم مزد مامانته كه تو رو مي پرسته، البته بعد از خدا
ولي من اون حرفاي عاشقانه اي كه شبها قبل از خواب بهم ديگه مي گيم وبعد مياي تو بغلم،خودتو مي چسبوني به من و دستت رو ميندازي دور گردنم، يادم نميره.واي كه چقدر كيف داره
----------------------------------------------
ديروزكه اومدم دنبالت
گفتي:من امروز تو مهد نخوابيدما
گفتم: آخه چرا؟؟؟؟
گفتي:خوب، خاله سحر رفته بود خونشون
دليل و داشتين!!!!!. فكر كنم خاله سحر خيلي داره تو رو لوس مي كنه

Sunday, December 17, 2006

شهر در امن و امان است

خدا رو شكر همه چي خوبه و اتفاق خاصي هم نيفتاده
فقط اين رو بايد بگم كه همه روانشناسا،روانكاوا و مددكاران اجتماعي بايد بيان از اميد درس بگيرن.چرا؟؟؟ داستان از اين قراره
ما كلي اين در،اون در زديم و راجع به اين مسئله سحر كه دوست داشت پسر باشه و حتي براي خودش اسم هم انتخاب كرده بود(علي و حسين)از افراد متخصص كمك خواستيم، ولي متاسفانه هيچ كدام از اون راهكارها مؤثر نبود و سحر روز به روز روي حرف خودش بيشتر پافشاري مي كرد .بطور مثال: سحر سي دي سيندرلا رو خيلي دوست داشت و مي گفت كه براش بخرم. من هم بهش گفتم چون تو مي گي كه پسري و پسرا هم علاقه اي به فيلم سندرلا ندارند برات نمي خرم و براي اينكه بيشتر قلقلكش بدم گفتم اونو براي ريحانه(دختر دائيش)مي خرم ، سحرهم بدون هيچ مكثي برگشت گفت: آره،خوبه، سي دي باربي رو هم بده به ريحانه!!!!. خلاصه تمام وسايلي رو كه دلخواه دختر بچه هاست، مثل عروسكهاي باربي، رژ لب و لاك هاش رو بذل و بخشش مي كرد
ولي بعد از اون شبي كه بابا اميد خيلي جدي با سحر صحبت كرد و گفت: "من پسر ندارم، يه دختر دارم كه اسمش سحره، حالا اگه دوست داري كه با من حرف بزني و بازي كني بايد خودت باشي، من علي يا حسين نمي شناسم" يك تغيير و تحولي تو رفتار سحر ايجاد شد،كه كاملاً محسوس بود

Tuesday, December 12, 2006

Lilypie.com

سلام
هورا!!!!!! بالاخره من موفق شدم روز شمار سن سحر رو تو وبلاگش بذارم. اي ول به خودم. اگه مي تونستم مي گرفتم خودمو يه ماچ گنده مي كردم
سحر براي گفتن سنش، سه تا از انگشتاي دستشو باز مي كنه و مي گه من اينقدر سالمه. حالا با اين روز شمار من هم به همه مي گم دختر گل من اينقدر سالشه

Monday, December 11, 2006

اي خروس سحري، چشم نخود سينه زري،پيرهن زر به برت بود پيش از اين،تاج ياقوت به سرت بود پيش از اين........و الا آخر

داستان خروس زري پيرهن پري، يكي از شاهكارهاي احمد شاملو است، كه سحر هم نوار قصه شو دوست داره هم كتابشو. بيشتر شعرهاشو از حفظ مي خونه و اينجا هم داره قصه شو تعريف مي كنه


Sunday, December 10, 2006

خوشحال و خندان، داره ميره مهموني



ديشب وقت خواب، بعد از خوندن كتاب مهمانهاي ناخوانده، داشتم سحر را به زور خواب مي كردم تا صبح براي بيدار شدن مكافات نداشته باشيم
در حالي كه داشت به طريقه پيرزنها از جاش بلند مي شد،گفت:من برم يه چيزي به بابام بگم و بيام و بخوابم. منم كه در نبرد حق عليه باطل شكست خورده بودم،گفتم: آخه چي مي خواي بگي؟ گفتي: يه چيزي انگليسي مي خوام بگم، تو كه بلد نيستي. آخه يكي نيست بگه جغله نه كه تو فول فولي
---------------------------------------------
چند روز پيش يه كتاب از مدير داخلي مهد (خاله مريم) جايزه گرفتي. دليلش هم اين بود، كه نقشت، تو فعاليتهاي كلاسي پررنگ تر شده و مثل اينكه ديگه خودتو از جمع كنار نمي كشي (مگه قبلاً خودتو كنار ميكشيدي؟)ا
ديگه برات بگم: كه خاله سحرتو با وجود اينكه مربي شما نيست، خيلي دوست داري،خداييش هم خيلي مهربونه،منم دوسش دارم. و در بدو ورود به مهد مي پري تو بغلش. يه روز خاله سحر مريض مي شه، ما اين رو وقتي مي فهميم، كه تو در حالي كه داشتي با بابا اميد دو لپي دولپي ميوه مي خوردي،مظلومانه ترين حالت ممكن رو به خودت گرفتي و پرسيدي: من چيكار كنم كه خاله سحر مريض نشه؟ اونوقت بود كه، سيلي از قربون صدقه ها و ماچ و بوسه ها به طرف تو سرازير شدن. بعد بابا اميد گفت:مي توني براش دعا كني كه مريض نشه و تو اين كار رو كردي و گفتي: خدا خاله سحر ديگه مريض نشه. فكر كنم اثر اين دعا از واكسن آنفولانزايي كه تو زدي بيشتر باشه.و با اين حرفت كه از يه دل كوچولو بيرون اومد، خاله سحر رو بيمه عمر كردي. به هر حال اميدوارم ديگه خاله مربوطه مريض نشه
خاطره بالا رو كه نوشتم ياد يه خاطره ديگه افتادم
خيلي وقت پيشتر كه تو هنوز كوچولو بودي، منتظر ماشين وايساده بوديم، من رومو به تو كردم و گفتم: سحر دعا كن زود ماشين گيرمون بياد،تو هم دوتا دستاي كوچولوتو بردي بالا و خوندي
ما بچه ها موقع غذا دستامونو مي بريم بالا، با هم ديگه مي كنيم دعا، دعا به مامان و بابا،مربياي خوب ما ،خدا كه ما رو دوست داره ، دعامونو قبول داره، آمين، بفرماييد ميل كنيد سر غذا صحبت نكنين.( قسمت آخرش رو كه مربيا بهتون مي گفتن: بفرماييد ميل كنيد سر غذا صحبت نكنيد رو تو هميشه جزو شعر مي خوندي) هميشه با يادآوري تمام اين خاطرات شيرين كلي مي خندم. به اميد اون روزي كه تو اين شيرين زبوني ها و شيطوني ها رو براي بچه ات تعريف كني و با هم كلي بخندين

Wednesday, December 06, 2006

درد دلهاي يك دختر سه ساله با همه خاله ها،عموها و دوستاي مهربونش

سلام عليكن، با ژست آق عمويي، يعني يك دست روي سينه
من، به عنوان يك ني ني دموكرات، اجازه دخالت و تصميم گيري به هيچ كس در هيچ يك از كارهام رو نمي دم،البته اگه زور طرف مقابل خيلي زياد بود و از پسش بر نيومدم جيغ مي زنم، كه در اين كارهم به علت زياد انجام دادن آن مهارت خاصي كسب كردم
چند روز پيش، از دست مامانم ناراحت شدم و بر خلاف ميلم مجبور شدم بهش بگم: مامان بداخلاق.مامانم هم اي بگي نگي ناراحت شد. من هم طبق معمول قول دادم كه ديگه تكرار نميشه (كه مطمئناً ميشه) بعد مامانم ازم پرسيد: خوب اگه دوباره گفتي من چي كار كنم؟منم از اونجايي كه مامان،بابام ( البته بابا اميدم بيشتر، مامانم نفهمه) هميشه به من حق انتخاب كردن ميدن، اين دفعه نوع تنبيهم رو خودم انتخاب كردم،گفتم:"يه كار جالب و با حال،مثلاً اگه يه دفعه ديگه از اين حرفها زدم، يكي از اسباب بازيها يا وسايلي رو كه خيلي دوست دارم، قايم كن".مامانمو مي گي نتونست جلوي خودشو بگيره و زد زير خنده.فكر كنم خيلي خوشش اومد، چون بعدش منو گرفت و كلي فشار داد. بدين صورت بود كه اين ماجرا ختم به خير شد
بزرگترا براي ما يه فرشته مهربون يا يه عمو پستچي خيالي ساختن، كه اگه كار خوبي انجام بديم برامون هديه مي ياره و اگه خداي نكرده شيطونه سرمون رو گول بماله و كار بد بكنيم وسايلي رو كه اورده، دوباره مي بره،ولي اي خواهر، ما كه مي دونيم همش زير سر خودشونه، فقط براي اينكه خوش باشن، پرده از رازشون برنمي داريم،ما هم يه چيزايي از مرام و معرفت بلديم ديگه
اين راه حلي بود كه جلوي پاي مامانم گذاشتم و با موفقيت روبرو شد، حالا بشنوين از راهكاري كه براي بابام در نظر گرفتم
يه روز صبح بعد ازاينكه بابا اميد مهربونم رو با نق زدنام كلافه كردم و به ناچار بغل مامانم بودم و كارهام رو به اون مي گفتم،مامان بهم متذكر شد كه بايد يه كاري بكنيم كه از دل بابا در بياد، البته من كه مي دونم، منظورش اين بود كه من عذرخواهي كنم، ولي من خودم رو زدم به كوچه علي چپ و يك نظر كارشناسي ارائه كردم، گفتم:"خوبه يه اسپايدر من بخريم كادو كنيم بديم به بابا كه دوست داشته باشه"،بعد كه ديدم چشاي مامانم با اين اظهار نظر چهارتا شد ،گفتم:"خوب عذرخواهي رو هم كادو كن با اسپايدرمن بهش بده"
آخه هرچي بهشون مي گم، من پسرم، برام اسپايدرمن بخرين،هيچ متوجه اين امر نمي شن و همچنان مي گن، مرغ يه پا داره و روي حرفشون محكم وايسادن،خواستم با اين كار، با يه تير دو نشون بزنم، هم بابا رو از ناراحتي در بيارم،هم اسپايدرمنه رو هپلي هپو كنم
ازتمام ني ني هايي كه مي تونن كمك كنن تا شاخهاي بيشتري رو سر مامان بابام سبز كنم دعوت به همكاري مي شود
با تشكر: سحر

Monday, December 04, 2006

انگشت شصت سحر مريضه

سحر از بچگي به بازي لي لي حوضك علاقه مند بود.هر كسي لي لي حوضك رو يه جور مي خونه ولي آخرش كه به انگشت شصت مي رسه همه اونو مي چرخونن و مي گن من من كله گنده
امروز صبح سحر مي گفت: انگشت شصتم درد ميكنه. وقتي چراش رو پرسيديم گفت:سرش گيج مي ره
در تجسسهاي به عمل آمده معلوم شد، انگشت شصت سحر تو بازي لي لي حوضك زياد چرخيده و دچار سرگيجه شده. از دوستان، اگه كسي درماني براي اين درد مي شناسه، خواهش مي كنم ما رو راهنمايي كنه

Sunday, December 03, 2006

اطلاعات عمومي

روزها و ماه ها پشت سر هم مي آيند و مي روند . ما از آنها به عنوان گذران عمر ياد مي كنيم ولي تا به حال به ابن فكر كرديد كه اگه اين روزها و ماه ها اسمي نداشتند چه بلبشويي اتفاق مي افتاد؟
امروز در اين باره مطلب جالبي رو تو روزنامه خوندم و چون خيلي خوشم اومد، گفتم اينجا بنويسم شايد شما هم خوشتون بياد و در آينده سحر كوچولوي من هم بدونه
معناي اسم ماه ها
فروردين:31روز،از ايزدان زرتشتي. فرورد يا فروهر به معناي نگهبان نيكي
ارديبهشت: 31 روز، يعني بهترين راستي
خرداد: 31روز،يعني كمال و رسايي و درستي
تير: 31 روز، يعني نگهبان باران
مرداد: 31 روز، يعني بي مرگي
شهريور: 31 روز، يعني كشور برگزيده، پادشاه منتخب
مهر: 30روز، محافظ عهد و پيمان. يعني دوستي و محبت
آبان: 30روز، نگهبان آب، يعني آبها
آذر: 30روز، نگهبان آتش، يعني آتش
دي: 30روز، يعني آفريننده،دادار
بهمن: 30روز، يعني نيك انديش
اسفند(اسپندارمد): 29 يا 30 روز، يعني بردباري
حالا مي توانيد ماه تولد خود را با معني واقعي اش جشن بگيريد و بدانيد در آيين كهن ايران ماه تولد شما چه معنايي دارد
خدا اسم بابا اميد مهربون را در ليست نيك انديشان واسم من را در ماه بهترين راستي ثبت كرده. سحر مامان وبابا هم كه معلومه پادشاه منتخبه
راستي مي دونين سال تولد طلايي هر شخص را زماني مي دانند كه سال تولدش يا به عبارتي عدد مربوط به سالهاي زندگيش با عدد مربوط به روز زندگيش يكي شود. مثلاً اگر 13 هر ماهي به دنيا آمده باشي 13 سالگي تو سال طلايي عمرت خواهد بود
سال طلايي عمر من و بابا اميد كه گذشته، يادمون باشه در سال طلايي سحر كولاك كنيم

Thursday, November 30, 2006

پفك نمكي

ديروز بعد از چند ماه ازم يه پفك نمكي خواستي، منم ديدم، هميشه كه از اين چيزا نمي خوري ،برات يه كوچولوشو(چون عكس موتور سيكلت روش بود قبول كردي) خريدم. بعد رفتيم دكتر كه مطمئن بشم ريه ات خوب خوب شده و در ضمن واكسن آنفولانزا هم بزنيم
توي راه نصف پفكت رو خوردي، لازم به ذكر است، كه من هم كلي كمكت كردم و با هر دونه پفكي كه برمي داشتم، مي گفتي: مامان مريض مي شيا! و دلت به تاپ تاپ ميفتاد كه نكنه پفكت زود تموم بشه
قبل از اينكه بريم تو مطب دكتر پفكتو گذاشتي تو كيفت، هنوز تو اتاق انتظار نشسته بوديم كه دلت طاقت نيوور و يه دونه ديگه ازم خواستي، منم ديدم چون هيچ بجه اي اينجا نيست، كه دلش بخواد بهت دادم، كه يه دفعه خانم منشي سرو كله اش پيدا شد و تو رو در حال خوردن يك عدد پفك نسبتاً گنده ديد.چشمت روز بد نبينه،شروع كرد به نصيحت كردن،و كوتاه بيا هم نبود، مي گفت بچه ها اجازه ندارن از اين چيزاي بخورن مخصوصاً اينجا، اون يه دونه پفك كه به تو زهر شد، بعد دست و صورتت رو تميز، و آخرين آثار جرم روپاك كرديم يه اين اميد كه دكتر متوجه اين موضوع نشه.خلاصه نوبت ما شد و رفتيم تواتاق دكتر، تو اين يكسال و اندي كه ميريم پيش اين دكتر حاذق من نديدم كه آقاي دكترقبل از معاينه دست تو رو نگاه كنه،از قضا و از بد روزگار اين دفعه دكتر اولين كاري كه كرد دست كوچولوي تو رو نگاه كرد و گفت: پفك نمكي هم كه خوردي، قيافه تو،تو اون لحظه ديدني بود ،شوكه شده بودي،البته من ازت دفاع كردم و گفتم كه سحر كوچولوي من خيلي كم پيش مياد كه هله هوله بخوره، ولي كار از كار گذشته، و اتفاقي كه نبايد ميوفتاد افتاده بود
واقعاً دلم برات سوخت بعد از يه عمري خواستي ناپرهيزي كني،اولش كه من با غرو لند برات خريدم بعد هم كمكت كردم كه زود تموم بشه ،خانم منشي و آقاي دكتر هم كه هر كدوم به طرقي كار تو رو نهي كردند.فكر كنم حالا حالا ها طرف پفك و هرنوع زير مجوعه اي كه داره نري
خبر،خبر،خبر، فرشته مهربون (كه اين دفعه مامان ليلا باشه) آبرنگ و كتاباتو كه به علت جيغ چيغ هنگام ورود به مهد از خونمون برده بود ،اورد. خدا به خاله كتي عمر دهاد، كه با يه جايزه كوچولو ازت قول گرفته كه ديگه گريه نكني. راستي ميدوني دليل گريتو به خاله كتي چي گفتي؟وقتي خاله كتي ازت پرسيده، آخه برا چي صبحها كه مياي مهد گريه ميكني؟ ما كه اينقدر تو رو دوست داريم، سركار عليه فرموديد:مي خوام مامانمو اذيت كنم!!!اينجا جا داره، كه بهت بگم خسته مباشي، اينقدر به من لطف نداشته باش.يه وقت ديدي خوشي زد زير دلم. ولي من مي دونم دختر گلم دوست نداره من رو اذيت كنه چون مي خواسته جلوي مدير مهدشون كم نياره اينو گفته

ست

اين كلاهيه، كه بعد از سرما خوردگي شديدش، بدو بدو رفتيم براش خريديم. كلي پله هاي ميلاد نور رو بالا پايين كرديم، تا بتونيم يه چيزي كه به كاپشنش بياد بخريم. آخر مجبور شديم اين رو بگيريم. بايد اين موضوع رو هم اضافه كنم كه كاپشنش نارنجيه!!!! بهم ميان؟ نه


آفتاب بدم خدمتتون؟

داشتيم با سحر كتاب نقاشيشو رنگ مي كرديم، يه دفعه گفت: اي واي، من عينكمو يادم رفت بزنم و دويد رفت عينكشو برداشت و به كارش ادامه داد!!! چون بابا اميدش عينك مي ذاره، خيلي دوست داره مثل اون باشه و عينك بزنه، ديگه كاري نداره رنگ شيشه اش چيه

Tuesday, November 28, 2006

موش موشك من

ديشب وقت خواب، قبل از خوندن كتاب قصه، داشتم برنامه فردا، كه البته برنامه روزانه ما هست، رو براي سحر مرور مي كردم و شروع كردم به بمباران نصيحتي،كه:فردا صبح كه بيدار شدي گريه نكنيا! تو مهد گريه نكنيا! دختر خوبي باش! و خلاصه يك سري بكن ها و نكن ها، وقتي ديدي نخير اين مامان خانم ول كن قضيه نيست و اگه من ساكت باشم مي خواد تا خود صبح من رو تربيت كنه، گفتي: خوب، خوب، بسه، بقيه اش باشه برا فردا بعدازظهر، حالا كتابو بخون

Saturday, November 25, 2006

خاله مريم قصه گو

ديروز يه مهمون عزيزدر عين حال مهربون داشتيم
از صبح سحر منتظر خاله مريم قصه گو(البته بعدش فهميديم كه خاله مريم قصه گو شده) بود. و از ديدنش كلي ذوق كرد. يكي يكي وسايل و لباساش رو نشون مي داد.با ماژيكايي كه هديه گرفته بود اندكي نقاشي كرد
بعد از ورود مريم جون سحر آروم ازم پرسيد:مامان! خاله اينجا ناهار مي خوره؟ و وقتي سرم رو به نشانه تائيد تكون دادم، لبخند رضايتبخشش روتو چشماش ديدم. بالاخره كلي بازي كردن،كتاب خوندن و خوش گذروندن
خاله مريم بازم بيا خونه ما تا با هم بازي كنيم

Friday, November 24, 2006

تا حالا با چهار تا ني، اونم از نوع رنگ و وارنگش آب خوردين؟ آي كيف داره. آي حال مي ده. از من مي شنوين امتحان كنين، حتماً مشتري مي شين
ببخشيد ديگه بيشتر از اين گيره كوچولو نداشتم كه بزنم به موهام


Thursday, November 23, 2006

چند تا عكس از سحر دارم هر چي سعي مي كنم نمي تونم تو پست هام بذارم مرتب پيغام ارور مي ده اميدوارم مشكل اين بلاگر زياد طول نكشه
ديروز سحر رو برديم دكتر، آزمايش خونش خدا رو شكر چيزي نبود، ولي عكس ريه اش خبر از عفونت ريه مي داد
تو بيمارستان مي ترسيد نگهش دارن، چون يه خاطره بد از اونجا داره.با بغض همراه با التماس مي گفت: من از بيمارستان بدم مي ياد!من از آمپول خوشم نمي ياد. به خير گذشت و بستري نشد. تا ببينيم اين تب لعنتي قطع مي شه يا نه

ويزا

بعد از سه بار ريجكت شدن و دست از پا دراز تر از سفارت محترم كانادا برگشتن، كلمه ويزا زياد به گوش سحر خورده بود
داشتم دست و صورتش و مي شستم ازم پرسيد: مامان ويزا يعني چي؟ سعي كردم ساده توضيح بدم كه بفهمه بعد از اينكه من كلي با كلمه ها بازي كردم و جمله ها رو پس و پيش كردم كه در حد بچه 3ساله باشه سر كوچولوشو بالا كرد و گفت:فاميلش اردكاني؟

Sunday, November 19, 2006

ويروسا حمله كردن

اين ويروسا چند وقتيه كه ارادت خاصي به سحر پيدا كردن و حاضر نيستن ازش دور بشن
اين دفعه به چشم سحر هم رحم نكردن
حالا داره به قول خودش آنتوبيك مي خوره و همين يه روزه كلي صورتش كوچولو شده ولي خدا رو شكر از فعاليت(جسمي و زباني) و شيطونيش ذره اي كم نشده
ديروز شيفت كاري من بودوامروز شيفت كاري اميد واز اونجاييكه بجه ها هميشه با برنامه هايي كه خودشون در اون نقشي ندارن مخالفن، سحرهم مخالفتش با اين برنامه ريزي رو نيمه شب با نثارتمام خرده فرمايشات كوچيك و بزرگ به كسي كه صبح بايد سر كار حاضر باشه اعلام مي كند. به همين علت شخصي كه مورد عنايت قرار گرفته با تني خسته و كوفته راهي مي شود

Thursday, November 16, 2006

موهاي بابا مسعود

امروز پنجشنبه آخر هفته اس و از اونجايي كه آخرين پنجشنبه هاي ماه مهد نارنجي تعطيل، سحر يا بايد با من ميومد شركت يا تو خونه پيش بابا مسعود مي موند.با وجود اينكه تو محل كار من هم بهش خوش مي گذره ولي گزينه دوم رو انتخاب كرد.دارم فكر مي كنم وقتي برمي گردم بابا مسعود چه حالي دارن و موهاشون مثل آدماي برق گرفته شده يا نه؟

Wednesday, November 15, 2006

مامان بداخلاق

رو بالكن مشغول پهن كردن لباسا بودم كه اومدي گفتي منم مي خوام بيام كمكت و چون بالكن خيلي شلوغ پلوغ بود با تندي بهت گفتم نه و شروع كردم به دليل اوردن كه اينجا رو ببين چه جوريه، نميشه، هوا سرده و....از اونجايي كه تو هميشه يه جوابي حاضر آماده در آستين مبارك داري، گفتي:چه مامان بداخلاقي، واه ه ه و راهت رو كج كردي و رفتي. والا

--------------------------------------------

سرزمين عجايب كي حاضره كي غايب
چند وقت پيش تونستي من و بابايي رو قانع كني كه بريم سرزمين عجايب، از خوش اقبالي ما اونجا خيلي خلوت بود و تو حسابي قان قان بازي(ماشين بازي) كردي.تا حالا يه دختر خانم خوشگلي همچون شما نديدم كه عاشق ماشين و رانندگي باشه. يه ماشين كوچولو متناسب با خونمون برات خريديم تا باهاش مسافركشي كني(آخه هميشه از ما مي پرسي كجا مي رين و هيچ وقت هم دست رد به سينه هيچ كس نميزني همه مسيرهاي تهران رو هم ميري كار نداري ترافيك باشه يا نه) قبل از اون يه قابلمه كوچولو نقش فرمونت و آقاي گوشت كوب محترم هم نقش دنده روايفا مي كردن كه البته حنجره شما هم موسيقي متن فيلم رو مي ساخت
يك بار ازم پرسيدي: مامان، من بزرگ شدم؟و وقتي جواب مثبت من رو شنيدي، گفتي:يعني مي تونم بشينم پشت فرمون ماشين!!!!!!!!!!!!
خاله موناي مهد از آرزوهاتون حرف مي زد. فكر مي كنين سحر چه آرزويي داشته؟ بله درسته ماشين داشته باشه اونم در مقياس بزرگ و واقعي
اونقدر حرف زدم كه از موضوع اصلي منحرف شديم. ما رفتيم سرزمين عجايب و تو با مهارت كامل و سرعت قان قان مي كردي
پاورقي: خوب شد سحر خواست بره سرزمين عجايب كه بابا اميد هم از فرصت استفاده كرد و چون تو بهش آويزون نبوي كلي بازي كرد
چند تا از عكساي سحركه عشقش به ماشين رونشون مي دهنده در اينجا مي يارم


همه سوارن؟برو كه رفتيم


Tuesday, November 14, 2006

وبلاگ سحر

ديروز آدرس وبلاگ دختري به نام سحر رو براي برخي از دوستام وفك و فاميلها فرستادم. نمي دوني تو شركتمون چه خبر شد همه داشتن قربون صدقت مي رفتنو من و تشويق مي كردن،كلي خوش به حالم شد. بعضي ها هم با ميل ابراز خوشحالي كردن كه از اونا هم ممنون. ولي بقيه نه بهم ميل زدن نه ايراز علاقه كردن ،البته شايد هنوز دختري به نام سحر رو نديده باشن
جالب بود هر جا ميرفتيم يكي از بحثا حتما ًبحث وبلاگ تو بود وهمه حرفا راجع به سحر و سحر كوچولو مشغول شيطوني، آخه الان معني اينترنت و وبلاگ وسايت ميدوني چيه؟
انشاءاله وقتي بزرگ شدي و وبلاگت رو ديدي خوشت بياد، از رنگ جيغش(به قول بابا جوني)، ازجملاتش و از عكساش
ادامه مي دم تا زماني كه خودت بتوني خاطراتت رو ثبت كني اونوقت ديگه من مي چسبم به وبلاگ خودم و هرروز به خونه تو سر مي زنم و براي مطالبي كه از من و بابا اميدت مي نويسي كامنت مي ذارم

Sunday, November 12, 2006

اي بابا الان كه من مشغول خلق يه اثر هنري هستم تو رو خدا دست از سرم بردارين ديگه


چشم يلدا جوني رو دور ديدي و داري با آبرنگش نمو مي كشي . من كه هرچي نگاه ميكنم اثري از ماهي نمي بينم.اگه شما تو اين نقاشي ماهي پيدا كردين ما رو هم خبر كنين

--------------------------------------------

سحر گلم تو از وقتي رفتي مهد نارنجي به آبرنگ علامند شدي چون تو مهد هم با آبرنگ كار مي كنين. من در برابرآبرنگ خريدن براي تو مقاومت مي كردم چون دوست نداشتم تمام خونمون رنگي بشه ولي بعد از كلي كاراي خوب كه انجام دادي و من و بابا رو شرمنده خودت كردي ،بابا اميد برات يه جعبه آبرنگ با مخلفات خريد

كوالا

من اين عكس و مي بينم تصوير يه كوالا كه رو درخت خوابيده مياد تو ذهنم. خوب چيكار كنم نا خودآگاهه ديگه

مثلاً من نمي دونم مامانم داره ازم عكس مي گيره بذاريه ژست خبرنگاري بگيرم مامانم هم كه عاشق اين فيلم بازي كردنامه


Friday, November 10, 2006

دوست جديد

اسم دوستم ركساناس هرچند ملاقاتمون خيلي كوتاه بود ونتونستيم با هم آتيش بسوزونيم ولي همين هم براي آشنايي خوب بود
اگه گفتين تو دستام چيه ؟؟تا اونجايي كه مشتم جا داشته پسته برداشتم كه تو راه برگشت بيكار نباشم و از وقتم حداكثر استفاده رو بكنم آخه مي دونين من خيلي پسته دوست دارم


Wednesday, November 08, 2006

باز موهاي سحر بدون اجازه بلند شدن

خدا رو شكر رشد موهات خوبه هيچ شكايتي ندارما فقط نمي دونم چيكار كنم تا اين موهاي لخت و مشكي و خوشگل عقب وايسن و مزاحم ديدن تو نشن.آخه بعضي اوقات سرتو مي گيري بالا و تلويزيون تماشا مي كني. همه راهها رو امتحان مي كنيم و چون محكم به بن بست مي خوريم برمي گرديم مي رسيم به كوتاه كردن موها
سحر خانم من يه آرايشگر مخصوص داره كه ما مي ريم خونشون و چون سحر رو مثل نوه هاش دوست داره هميشه پذيراي او هست لازم به توضيح در پاورقي است كه اميد شير اون خانم مهربون رو خورده و حالا حكم پسرشو داره
اولش سحر با گريه شروع مي كنه و با التماس مي گه مامان به خدا قول مي دم موهامو ببندم ولي چون هيچ وقت به اين قولا عمل نشده ما هم زير بار نمي ريم فكر نكنين تا آخرش همين طور ادامه پيدا كردا نه آخرش طوري شده بود كه از خونشون بيرون نميومد
خوش گذشت

چهارشنبه 17 آبان 1385

معجزه،معجزه
دو روزه كه داره يه اتفاقايي مي افته عين خانما از خواب بيدار مي شي و بدون هيچ مشكلي از خونه ميريم بيرون مي خواد معجزه
باشه مي خواد از خانمي تو باشه هر چي كه هست خوبه ديروز هم به همين علت بابا اميد نقش فرشته هاي مهربون رو بازي كرد و چندتا كتاب برات اورد.اي فرشته مهربون كه بچه ها رو مي بيني (بابا اميد)دستت درد نكنه. البته دوربين خاله كتي(مدير مهد نارنجي) تو خونمون هم بي تاثير نبود
------------------------------------------------
ضايع شدم اونم چه ضايع شدني
صبح در حال لبخند زدن بودي كه من شروع كردم به قربون صدقه رفتن اونم از نوع من دراورديش كه مامانا هر چي به ذهنشون مي رسه همون لحظه نثار كوچولوي گلشون مي كنن بعد از اينكه كلي از خنديدن تو ذوق و شوق نشون دادم رو كردي بهم و گفتي: من به بابا خنديدم منو مي گي فكمو از رو زمين جمع و جور كردم گذاشتم سر جاش
همين ديگه از قديم گفتن دختر هواي باباشو داره مخصوصاً دختراي گلي مثل تو

Monday, November 06, 2006

دوشنبه 15آبان 1385

امروز صبح سحر خانم هرچي در چنته داشت بيرون ريخت و با ريخته شدن اينها اعصاب من و اميد هم كلي به هم ريخت كه اميدوارم خيلي طول نكشه تا مرتبش كنيم . واقعاً نمي دونم كجاي كارمون اشتباه بوده هر روز صبح كه سحر رو بيدار ميكنم مواجه مي شم يا كلكسيوني از نمي خوام ها ،نمي خوام جيش كنم،نمي خوام لباسمو عوض كنم ،نمي خوام برم مهد،نمي خوام....،و باز هم نمي خوام البته تمام جمله بالا با جيغ و گريه ادا مي شه تا ببينيم اين كوچولوي ما كي زبان گفتگو رو ياد مي گيره. تصميم دارم برم از همسايه ديوار به ديوارمون عذر خواهي كنم بابت اينكه براي بيدار شدن در صبح احتياج به ساعت ندارند

Sunday, August 27, 2006

يكشنبه 5 شهريور 1385




HAPPY BIRTHDAY TO YOU HAPPY BIRTHDAY TO YOU
سه سال پيش در همچين روزي
سه سال پيش در يك روز پنجشنبه ساعت 4.5 بعد از ظهر يه كوچولوي 2800 گرمي تو بيمارستان مجيبيان توسط دكتر حجتي پا به اين دنياي بزرگ گذاشت واز اونجايي كه به دنياي كوچيك قبلي عادت كرده بود مرتب گريه مي كرد اسم اون از خيلي خيلي وقت قبل معلوم بود سحر بله سحر
وقتي مامان فاطي تو رو گذاشتن تو بغلم باورم نمي شد اين كوچولويي كه 9 ماه تو دلم جا خوش كرده بود وكلي ورجه وورجه الان پهلوم خوابيده
به اميد جشن تولد 100 سالگي
صبر كن بعد از سايه چشم و رژ گونه اين رژ صورتي خوشگل رو بزنم تا چيزي كم نداشته باشم

اينم كيك تولد كه عمو تورج مهربون زحمتشو كشيده بود


اوه كادوهام رو نگا اون كوچولو رو جعبه قرمزه مال مامان بابام توشم يه جفت گوشواره قلبي خوشگل

Saturday, August 26, 2006

شنبه 4 شهريور 1385

سلام دختر سه ساله مامان
جشن تولدت خوب برگزار شد البته خيلي مختصر و مفيد بود، با سپهر حسابي بازي كردين، مثل فرشته ها شده بودي

هديه ها عبارت بودند از

مامان و باباي مهربون(مهربوني براي نفر اول هم خوانده شود)يه جفت گوشواره قلبي

عمو شهاب،خاله مهرك و داداش سپهر، مايو همراه با يه كيف

عمو احسان و خاله الهه،يه سرويس كاسه، بشقاب و ليوان پوه

عمه آسيه و عمو تورج، يه بلوز شلوار خوشگل كه قابل ذكر است عمو تورج زحمت كيك رو هم كشيده بود

از شب مهموني تا همين ديروز سحر خانم سه ساله مشغول گرفتن كادو از بقيه فاميل بودن

ديروز بابا مسعود اومدن خونمون كه هديه خودشون و دايي رضا رو اوردن چندتا لباس قشنگ. ديشب هم يه عروسك خوابالو از طرف دايي مصطفي و خاله منيره كادو گرفتي

بس بابا چقدر هديه گرفتي من كه ديگه داره حسوديم ميشه كافيه يه نفر ديگه به تو هديه تولد بده اون وقت ديگه صدام در مياد

امروز صبح عروسك جديدت رو با خودت بردي مهد تو راه ازم پرسيدي مامان ميشه من باباش باشم؟بعد از جواب مثبت من با حالت پيروزمندانه اي گفتي باشه و رفتي، نميدونم چرا اينقدر ميخواي نقش مذكر رو بازي كني بابا، داماد و غيره

----------------------------------

آقا سبزي فروش ، بله

چند وقته بد غذا شدي، بد غذاها فقط پلو، سيب زميني و ماكاروني تمام غذاهايي كه حسابي تپل مپل مي كنه . ديروز خورش بادمجان درست كرده بودم براي اينكه تو بخوري شده بودم اقاي سبزي فروش و با اين ترفند تونستم چند تا قاشق خورش بهت بخورونم (كلمه اي بهتر از اين پيدا نكردم)وقتي گفتم كه مي خوام آقاي سبزي فروش باشم با نگراني ازم پرسيدي پس مامان ليلا چي ميشه. از اين سؤالت ذوق زده شدم

Sunday, August 20, 2006

يكشنبه 29 مرداد 1385

سلام كوچولوي دوست داشتني من
چون بابا اميد سه شنبه داره ميره ماموريت و روز تولد تو پيش ما نيست تولدت و امشب مي گيرم يه مهموني كوچولو، چون خونمون كوچولوس، عمه و عمو و سپهر اينا اونجا هستن امشب كلي خوش به حالت مي شه هميشه تو جشن تولد تو به من خيلي خيلي خوش مي گذره با وجود اينكه خسته ميشم ولي وقتي تو رو شاد مي بينم گل از گلم مي شكفه
فردا بهت مي گم هديه هات چي بوده فعلاً تو خماريش بمون
اردكان هم كه بوديم عمه آرزو زحمت كشيده بود برات يه كيك خريده بود كه با يلدا و عليرضا فوت كردين هديه هاتم عبارت بودند از

بابا علي و مامان فاطي يه سارافون لي

عمه زهرا يه بلوز

عمه آرزو و عمو علي و للدا جوني و عليرضا يه عروسك بزرگ دو سوم خودت

Tuesday, August 15, 2006

سه شنبه 24 مرداد 1385

بعد از يه تاخير طولاني سلام
امروز سومين روزي كه ميري مهد نارنجي هر روز بهتر از روزقبل پيش ميره، روز اول با بابا اميد مهربون رفتي خيلي گريه كردي والبته كاملاً حق داشتي محيط كاملاً برات ناآشنا بود و هيچ كس رو نمي شناختي روز دوم با خودم اومدي مثل خانما رفتي پيش مربيت و دزدگير ماشينت رو به همه نشون مي دادي. امروز هم كه بابا تو رو گذاشته و بهت گفته بعد از ناهار ميام دنبالت بريم خونه بخوابيم بعد دختر ملوس من گفته اگه بخوام اينجا بخوابم رو چي بايد بخوابم، چون هنوز تشك و بالشت و از مهد ياس نگرفتم
خونه كه رفتي تلفني داشتيم باهم صحبت مي كرديم پرسيدم امروز دختر خوبي بودي؟ گريه نكردي؟ گفتي نه ولي بعدشو آروم گفتي نفهميدم چي شد ، از بابا پرسيدم گفت : يه كم گريه كرده چون نمي خواسته عمو پستچي بفهمه آروم گفته
امروز مي خوام ببرمت پارك چون خيلي احساس گناه مي كنم هم من هم بابا سخت مشغول كاريم و وقت نمي كنيم تو رو ببريم گردش البته امروزه همه خانواده ها اينجوري هستند ولي من دوست دارم دخترم شاد باشه شاد شاد

Tuesday, July 25, 2006

سه شنبه 3 مرداد 1385

سلام مهربون مامان

امروز از شيرين كاريات خاطره زياد دارم تعريف كنم پس خوب گوش كن
خونه دايي مصطفات بوديم بابا مسعود، عمه رفعت اينا و سهيلا اينا هم بودن كلي بهت خوش گذشت با همه دوست بودي و شيرين زبوني مي كردي. ندا دخترت بود بنده خدا بايد همه جا باهات ميومد سوار ماشينش مي كردي، شهر بازي مي برديش خلاصه اسير خودت كرده بوديش دايي مصطفي هم پسرت بود. داشتي مي رفتي عروسي ميگفتي: عروسي مامان ليلاس اسم داماد هم اميدِ البته داماد رفته ماُموريت
علي آقا نصيري تو رو مي ذاشتن رو پاشون و تابت مي دادن بعد تو هم مي شستي رو صندلي و مي گفتي بيا رو پام بخواب .خدا را شكر روابط اجتماعيت خوبه البته خوب چه عرض كنم عاليه. اون شب چون خيلي خسته بودي ساعت 6 خوابيدي من هم زود خوابيدم كه تو چراغ روشن نبينمي و بيدار نشي نزديكاي صبح ديگه خوابت نمي برد مرتب بيدار مي شدي و به من ابراز احساسات مي كردي مي گفتي: مامان لفاً(لطفاً) مي شه بوست كنم ،مامان خيلي دوست دارم ، مامان مي شه بيام تو بغلت بخوابم،مامان لفاً مي شه به من يه ليوان آب سرد بدي.مي خواستم بخورمت البته نصف شب نه
داشتم بهت شام مي دادم و همزمان تلفن هم صحبت مي كردم تو داشتي مي گفتي سيب زميني بهم بده كه من متوجه نمي شده چند دفعه گفتي ديدي نخير من حواسم نيست كه نيست گفتي: فدات شم اونو مي گم اون يكي، الهي من فدات شم
امروز صبح نمي دونم آفتاب از كدوم طرف درومده بود كه خودت از خواب بيدار شدي و مهمتر از همه كاملاً خوش اخلاق بودي با يه بار گفتن رفتي دستشويي همون لباسي كه من گفتم رو پوشيدي واشكت به راه نبود براي مهد رفتن ،كلي ذوق كرده بودم كه صبح رو با روي خوش داريم شروع مي كنيم ،اينا همه به كنار داشتي برام داستان هم تعريف مي كردي: يكي بود يكي نبود يه سحر بود كه حموم نمي رفت و مامان باباشو خيلي اذيت مي كرد. بازم خدا رو شكر كه خودت مي دوني

Sunday, July 16, 2006

يكشنبه 25 تير 1385

سلام موش كوچولو
عروسي بهت خوش گذشت ، پاتختي هم بهت خوش گذشت تا دلت بخواد شيطوني و زبون درازي كردي مثل اينكه صندليت ميخ داره 10 ثانيه يه جا آروم نمي موندي ديگه خسته شده بودم اينقدر دنبالت اينور و اونور ميومدم تو هم مي رفتي، ميو مدي همه جا سر مي كشيدي با همه دوست بودي به يه خانم غريبه كه نمي دونم كي بود خيار مي دادي كه برات پوست كنه و خلاصه كلي شيرين بودي
شب پاتختي رو زمين چهار زانو نشسته بودي و به خانمي كه كادوها رو باز مي كرد نگاه مي كردي، يه صندلي برداشته بودي باهاش ماشين بازي مي كردي، با بچه ها دوست بودي
------------------------------------
ديشب خونه دايي صادق بوديم خاله فاطي اينا هم بودن ممد آقا برات يه ارگ كوچولو كه شكل فرمون بود خريده بودن تو از شكلش بيشتر خوشت اومد تا از كاراييش شب با اون خوابيدي و صبح با اون رفتي مهد
------------------------------------
صبح كه از خواب بيدار شدي رو بينيت زخم و خونش خشك شده بود تا بهت گفتم شروع كردي به كولي بازي مجبور شدم روش چسب زخم بزنم تو بهش مي گي‍ي زخمي قيافت خيلي ديدني شده بود مهد كه رفتيم همه پرسيدن چي شده گفتم هيچي يه زخم اندازه سر سوزن بوده
------------------------------------
امروز صبح داشتم از آژانس ماشين مي گرفتم گفتم:حائري هستم اشتراك1350 بعد كه صحبتم تموم شد رو به من كردي و گفتي: بگو مهدوي من حائري هستم

Thursday, July 13, 2006

پنجشنبه 22 تير 1385

سلام جينگيلي مستان
بين پستام وقفه مي افته ببخشيد
بابا مسعود خونمونن به همين علت صبحها با گريه از خونه مياي بيرون نمي خواي بري مهد ،از اين طرف دلم برات مي سوزه از طرف ديگه روم نميشه تو رو پيش بابا بذارم ،بعد از اينكه گريه ات تموم ميشه مي گي مامان از دستم ناراحتي؟با هام دوست نيستي؟ديگه گريه نمي كنم! منم ميگم باهات دوستم ولي از دستت خيلي ناراحتم اينجوري احساس امنيت مي كني
-------------------------------------------------
ديروز تو ماشين داشتي ترانه ديوونه ديوونه ديوونه ام ديوونه... رو مي خوندي تقريباً 20 بار اين كلمه رو تكرار كردي بهت گفتم ديگه
بسه اصلاً كلمه خوبي نيست . گفتي شعرشم خوب نيست؟ گفتم چرا ولي ديگه نگو گفتي باشه فقط يه قلپ ديگه مونده
يكي از كاراي جالب ديگت اين بود كه داشتيم با هم بازي مي كرديم من دستتو گاز گرفتم تو هم بيني مو گرفتي تا دستتو ول كنم بعد ازاين ابتكار مي خواستم قورتت بدم
اينو بدون كه عاشقتم و بدون تو هيچم

Thursday, July 06, 2006

پنجشنبه 15 تير 1385

سلام مخملي
يكي از خاطرات سفر اردكان رو يادم رفته بود برات تو پست قبلي بيارم اينجا يادم اومد گفتم حيف ثبت نشه
يه شب عمه شادي به تو ، عليرضا و يلدا قول داده بود ببردتون پارك البته بدون هماهمنگي با ما ،ما هم همگي خسته بوديم و حوصله نداشتيم با شما بيايم از طرفي هم دلم آروم نبود شما ها رو تنها بفرستم بالاخره من باهاتون اومدم تو پارك كلي خوش گذروندين و تو ماشين عمه ديگه بيشتر. عمه شادي ترانه دنيا ديگه مثل تو نداره . نداره نمي تونه بياره.... رو گذاشته بود تو اين آهنگ و دست و پا شكسته تو مهد ياد گرفته بودي و خيلي با نمك مي خوندي تو ماشين همه شروع كرديم به آواز خوندن تو و عليرضا هم همراهي مي كردين موج مكزيكي هم درست كرده بوديم بهمون خوش مي گذشت من كلي از شادي شما كيف مي كردم ،دوست دارم هميشه بخندي و خوش باشي سعي مي كنم مامان خوبي باشم و جلوي خوشيهات رو نگيرم
عروسي
ديشب رفتيم عروسي مريم دايي محمود بهت خوش گذشت راستش و بخواي فقط به خاطر تو رفتم فكر مي كنم بهت خوش گذشت آهنگايي كه دوست داشتي رو مي خوندن و تو با شروع شدن هر كدوم كلي ذوق مي كردي و آخر شب هم دوست نداشتي بريم خونه البته اين مشكل رو من هميشه دارم هر جا مي ريم بايد با گريه جنابعالي برگرديم خونه ، بهت حق مي دم خيلي تنهايي
برات كفش و لباس خريدم كه به طور خيلي اتفاقي نقشاش مثل هم شدن خيلي كفشتو دوست داري و به همه نشون مي دي دوست داري مهد بپوشي تا زهرا جون ببينه تو عروسي هم خيلي ماه شده بودي همه ازت تعريف مي كردن و دهنشون از زبون دراز ولي در عين حال پر از نمك تو باز مونده بود

Sunday, July 02, 2006

يكشنبه 11 تير 1385

عاشق جيغ جيغاتم كوچولوي جيغ جيغو
مسافرت هرچند به ما خوش نگذشت ولي به تو خيلي خوش گذشت كلي با بچه ها بازي كردي و آتيش سوزوندي
شب آخر خونه خاله مريم بوديم داشتي با يلدا اينا بازي مي كردي وقتي ديدي داريم آماده مي شيم كه بريم با اضظراب ازم پرسيدي كه كجا مي خوايم بريم منم چون نمي خواستم بهت دروغ بگم گفتم تهران خونه خودمون زدي زير گريه كه نريم خونه ، همين جا باشيم زود آروم شدي توي ايستگاه راه آهن از بلند گو اعلام كرد قطار مسافري يزد-تهران به جايگاه نزديك مي شود چشمات برقي زد و گفتي آخ جون داريم مي ريم يزد هيچي بهت نگفتم چون نمي خواستم خوشيت زود گذر باشه بالاخره صبح شد و رسيديم خونه بيدار شدي و با عصبانيت و البته گريه(كار هميشگيت) مي گفتي مگه نگفتم نيايم خونمون، مگه نگفتم بريم خونه مامان فاطي با هزار دليل و منطق آرومت كرديم روي مبل جلوي تلويزيون خوابيدي گفتي تلويزيون رو روشن كنم مي خواستم برات كارتون بذارم كه گفتي مي خوام فوتبال ببينم آخه بچه با اين سن و سال فوتبال چه سرش مي شه

Monday, June 26, 2006

دوشنبه 5 تير 1385

سلام عروسكم
ديشب ساعت 3 ازدرد گوش از خواب بيدار شدي و ديگه نتونستي بخوابي ، ساعت 5 بود كه بهت قطره استامينوفن دادم كه دردت آروم بشه. بهم مي گفتي مامان گوشمو بوس كن منم بوس مي كردم و ازت مي پرسيدم خوب شد مي گفتي نه دوباره بوس كن. چقدر مزه داد بوس كردن گوشت. صبح بردمت دكتر مثل خانوما خوابيدي رو تخت و هرچي دكتر مي گفت انجام مي دادي بماند كه وقتي كوچولو تر بودي دهني از ما سرويس مي كردي ، بعد هم ويزيت دكتر را دادي و اومديم بيرون. گوشت عفونت كرده بود و غده هاي لنفاويت ورم كرده بودن قربون خودت و غده هاي لنفاويت بشم . ماشين عمو احسان دستمون بود تو رو رسونديم مهد كه با اشك و آه رفتي پيش زهرا جون. شب هم مي خوايم بريم اردكان چون بابا علي مهربون بيمارستان بستري هستند و همه نگرانشون هستيم . اميدوارم اردكان بهت خوش بگذره هر چند خونه بدون بابا علي صفا نداره دعا كن زودتر حالشون خوب بشه دعاي شما كوچولوهاس كه ميگيره

Thursday, June 22, 2006

پنجشنبه 1تير 1385

شيرين عسلم سلام
ديروز بعد از ظهر اومدم دنبالت فبل از سلام كردن، احوال بابا رو پرسيدي بعد هم چون تولد داشتين با خوشحالي و عجله در كوله تو باز كردي وهديه اي كه تو تولد بهت دادن رو بهم نشون دادي يه دونه بيسكويت، يه ژله كوچولو و يه بادكنك بود دخل بيسكويت و ژله روهمون اول دراوردي و شروع كردي به غرغر كردن كه بادكنكم رو باد كن . خودت هم بهم ياد مي دادي مي گفتي ببين اينجوري بايد باد كني
كتاب بيدي بي ادب رو كه برات خريدم به بابا دادي تا برات بخونه فكر كنم تو اين كتابا بچه ها چيزاي جديد ياد ميگيرن. داستانش اينجوري كه بيدي براي همه زبون در مياره، تو هيچوقت از اين كارا نمي كردي ولي با خوندن اين كتاب خواستي يه تجربه جديدي داشته باشي، بابائي هرچي بهت مي گفت، زبونت رو در مياوردي خيلي ناراحت شده بوديم بعد از اينكه كلي باهات حرف زديم و تو اصلاً توجه نكردي ديگه باهات بي محلي مي كرديم بعد از كلي گريه و زاري اومدي بهم گفتي ديگه زبونم رو در نميارم ، معذرت مي خوام و گفتي باهام دوست با ش و اگه دوباره سر سنگين باهات حرف مي زدم مي گفتي من كه عذرخواهي كردم چرا اينجوري حرف مي زني بالاخره دوباره زندگي شيرين شد
خوابالوي مامان
آماده شديم بريم خونه عمه آسيه اول رفتيم ميلاد نور قاب عكسي كه براي عكس تو سفارش داده بودم رو گرفتم و براي خاله الهه هم هديه خريديم چون جمعه تولدشونه.مجتمع تجاري ميلاد نور براي تو يادآورخوردن ذرت است كه اين وقايع براي تو خيلي خوشايند . از در خونه تو خوابيدي تو ميلاد هم خواب بودي خونه عمه آسي هم خوابيدي آخر شب هم كه برگشتيم خونه خواب بودي واي كه بچه ها چقدر تو خواب خواستني و زيبا ميشن

Wednesday, June 21, 2006

چهارشنبه 31 خرداد 1385

سلام عزيز دل مامان
ديروز بابائي اومد و تو سر از پا نمي شناختي بماند كه خيلي هم بداخلاقي كردي. چند وقته عاشق بالكن شدي مرتب مي ري اونجا دمپايي عمو مجيديد(خودت اين اسم رو روش گذاشتي چون عمو مجيد برات سوغاتي اورده بود) رو مي پوشي و مي گي ببينم تو حياط چه خبره و امان از اون روزي كه يه آشنا تو حياط ببيني شروع مي كني با صداي بلند با طرف حرف زدن صداي بلند كه ميگم يعني 40 واحد متوجه مكالمتون ميشن و وقتي من ميگم سحر آرومتر، مياي درو مي بندي فكر مي كني من اينجوري تو رو نميبينم در صورتيكه درمون تمام شيشه است و يه پرده نازك داره
دختر خارجي
جديداً از خودت صداهايي در مي ياري و كلمات عجيب غريبي رو تلفظ مي كني ازت مي پرسم ماماني اينا يعني چي شما هم مي گي دارم خارجي حرف مي زنم قربون اون خارجي حرف زدنت برم
عشق ماشين
نمي دونم قبلاً بهت گفته بودم يا نه تو عاشق قان قان كردني هرچيز گردي كه دستت مي افته ميشه فرمونت وجديداً كشف كردي گوشت كوب دنده ماشينت باشه خيلي با نمك دنده ماشين رو عوض مي كني و صداي ماشينت بيشتر ميشه ،سپهر يه ماشين داره كه تو اون رو خيلي دوست داري تا مي ريم خونشون اول مي ري سراغ اون و هر وقت بهت مي گم مي خوايم بريم خونه خاله مهرك مي گي ماشين سپهر هم هست چون خيلي دوست داشتي خواستم برات بخرم ولي هر جا رفتم پيدا نكردم. خيلي وقتها هم سر اين ماشين جنگ تن به تني بين تو سپهر رخ داده

Sunday, June 11, 2006

يكشنبه 21خرداد1385

سلام كوچولوي جيغ جيغوي من
من شنبه ها و دوشنبه ها كلاس زبان دارم و عمه آسيه مياد دنبال تو و اين دو روز از اون روزايي كه تو عشق ميكني چون ميري خونه عمه ميري پارك و كلي كاراي دوست داشتني انجام مي دي. ديروز وقتي از كلاس برگشتم من هم اومدم پارك و وقتي تو را خوشحال ديدم خستگي از تنم بيرون رفت .وقتي از سرسره مارپيچ بالا رفتي و بدون كمك اومدي پايين فكر كردم كه چقدر بزرگ شدي و قند تو دلم آب شد.داشتي بازي مي كردي كه يه دفعه گفتي مامان(معذرت مي خوام)جيش و از اونجايي كه تو پارك دستشويي نبود مجبور بوديم بريم خونه بماند كه چه جيغهايي از ته دلت مي كشيدي و چه اشكهايي مي ريختي كه نمي خواستي از پارك بياي بيرون با هر زحمتي بود سوار ماشين شديم هر چند دقيقه يكبار يك چيزي رو بهانه قرار مي دادي و روز از نو روزي از نو تا اونجايي كه راننده بخت برگشته كه بايد جيغاي تو رو گوش مي كرد بهم گفت مي خواين برم براش بستني بخرم؟خداييش خيلي خجالت كشيدم
-----------------
چند روز پيش داشتي هندونه مي خوردي (يكي از ميوه هاي مورد علاقه ات بود)ولي با دستاي كوچولوت بطوريكه آبش از آرنجت مي چكيد وقتي ديدمت با تعجب پرسيدم چرا اينجوري مي خوري؟ تو هم با قيافه حق به جانب گفتي فاطي جون(كمك مربي مهدتون)هم با دست بهمون هندونه ميده منو بگو خيلي ناراحت شدم و بعد از كلي پرسش ازت اطمينان حاصل كردم كه راست مي گي . فرداش زنگ زدم به مديرمهد و موضوع رو ازش پرسيدم كه گفت:ما اصلاً ميوه به بچه ها نميديم و چيزايي كه خودشون ميارن رو مي خورن و گفت خانم شما رو گذاشته سره كار كلي به اين جريان خنديدم ولي نمي دونم چرا مطمئنم كه تو خيالبافي نكردي و اين موضوع حقيقت داره

Tuesday, June 06, 2006

سه شنبه 16 خرداد 1385

سلام كوچولوي زيبا
بعد از 4روز تعطيلي صبح زود بيدار شدن و مهد رفتن يه كم سخته به خدا منم خيلي دوست داشتم تو خونه باشم و به كارام برسم ولي چاره اي نيست.امروز بعد از بيدار شدن كلي گريه كردي كه من نمي خوام برم مهد كودك ولي از اونجايي كه تو خيلي گلي زود آروم شدي. حوله ،دفتر نقاشي و يه ظرف پر از بيسكويت گذاشتي تو كوله ات و راه افتادي .
چهارشنبه هفته پيش با عمه آسي و عمو تورج با قطار رفتيم اردكان و تا ديروز بعداز ظهر كه با عمو احسان اينا برگشتيم تو هر چي آتيش داشتي سوزوندي و من هم از خوشحالي تو كيف مي كردم خونه عمه آرزو كه مي رفتيم با للا جوني(تو هميشه به يلدا مي گفتي للا جوني) و عليرضا مي رفتين تو كوچه و دوچرخه سواري و ماشين سواري مي كردين منم مي ذاشتم اونجا هر چه قدر كه مي خواي آزاد باشي چون بعدش مي اومدي تو خونه كوچولومون و اونجا برات مثل قفس مي موند بعد از اين همه شيطنت جدا شدن از اون محيط برات سخت بود و در حالي كه از پهناي صورتت اشك ميومد سوار ماشين شديم اونقدر خسته بودي كه بعد از خوندن 3كتاب از 4كتابي كه عمه آسي برات خريده بود(ليلي لجبازه،شوشوشكمو،نازي ناز نازو و كاكا كثيفه) خواب رفتي. وقتي هم كه بيدار شدي آروم بودي فقط گير داده بودي كه تو تاريكي برات كتاب بخونم من هم از اون قصه هاي من در آوردي از خودم ساختم كه يه بچه اي بود تو تاريكي كتاب خوند و...آخر سر هم چشمش ضعيف شدو رفت دكتر تو از اين قصه ها خيلي خوشت مي اومد و من بايد ده بار برات تعريف مي كردم. بماند كه هم تو كلافه شده بودي هم پدر پاي من درومد حساب كن يه كوچولوي 15كيلويي 7ساعت رو پات بشينه چه حالي ميشي همين كه برام يه خورده پا مونده بود خدا را شاكر بودم
گلي تو الان كه خيلي با سياستي خدا خدا مي كنم بزرگم مي شي همينطور بموني.اينو براي چي ميگم گوش كن تا برات تعريف كنم: تو و عليرضا زياد با هم دعواتون مي شد از دعواهاي دوران بچگي عليرضا خيلي حساس بود كه طرف مقابلش باهاش دوست باشه يه روز تو رسيدي خونه مامان فاطي و بابا علي يك راست رفتي نشستي رو صندلي عليرضا اون هم شاكي شد و مي خواست تو رو بلند كنه بعد تو با يه عشوه اي گفتي" من كه باهات دوستم" عليرضا هم آروم شد و گفت خوب بشين .يه بار ديگه داشتين باهم دعوا مي كردين و از اونجايي كه تو دعوا حلوا خيرات نميكنن عليرضا بهت گفت من باهات دوست نيستم تو هم گفتي خوب نباش و داشتي مي رفتي كه عليرضا اومد بهت گفت بيا باهم بازي كنيم از اين ابتكارت داشت قند تو دلم آب مي شد
سحر نميدونم چند وقته چرا اينقدر قرتي شدي هر جا آهنگي به گوشت مي خوره شروع مي كني به رقصيدن خداييش قشنگ هم مي رقصي صداي ساز و آوازي هم نباشه خودت مي خوني يه كوچولوي قرتي اي شدي كه بيا و ببين . هرچي باشي من يكي كه عاشقتم بابا اميد مهربون هم همينطور

Tuesday, May 30, 2006

سه شنبه 9 خرداد 1385

سلام
امروز اولين روزي كه من با كمك لاله وبلاگ درست كردم به خودم تبريك ميگم كه بالاخره عزمم رو جزم كردم و دست به كار شدم مي
خوام براتون از شيرين كاريهاي سحرم بگم اميدوارم وقتي بزرگ ميشه بتونه اينا رو بخونه و لذت ببره
امروز بابا رفت ماُموريت تا بيست روز ديگه. سحر خدا خيلي خوبه چون هميشه به فكر ما هست و ياري مون مي كنه يه داستان يادم اومد بذار برات تعريف كنم
يه نفر ميره پيش خدا و از او مي خواد كل زندگيش رو به صورت يه فيلم ببينه خدا هم بهش نشون مي ده اون شخص مي بينه در تمام مسيرها و جاده هاي زندگي دو رد پا به چشم مي خوره تعجب مي كنه و از خدا مي پرسه: چرا اينجا دو رد پا وجود داره خدا ميگه: من همه جا با تو بودم. بعد ميبينه در مسيرهاي پر پيچ و خم و سخت تنها يه رد پا ديده مي شه ناراحت ميشه و به خدا ميگه: تو سختيها من رو تنها گذاشتي؟خدا ميگه: اينجاها تو توان رفتن نداشتي من تو رابه پشت گرفتم و تنها به مسير ادامه دادم
حالا برا چي ميگم خدا خوبه چون يه دختر فهميده به من داده هر وقت بابا اميد مي رفت تو اصلاً بهانه نمي گرفتي و قبول كرده بودي كه بابا بايد بره و تا مدتي نمي بينيمش
من هميشه رد پاي دوم رو تو زندگيم حس مي كنم و به يك رد پا در زندگي هم اعتقاد دارم شما هم يه كم فكر كنين ببينين به اين نتيجه اي كه من رسيدم مي رسين يا نه ؟
باز ميام منتظرم باشين