Monday, November 16, 2009

دو دختر دارم شاه نداره....ا

مامان: یه کم سرگیجه و سر درد داشتم، داراز کشیدم که حالم بیاد سر جاش. این خیلی مهم نبود اون واکنش سحر بود که برام شیرین بود. می اومد پهلوم می نشست که ببینه حالم چطوره که چند دفعه یا تعادلش رو از دست می داد یا یه چیزی می رفت زیر پاش و افتاد رو شکمم، ازش خواهش کردم بزاره من استراحت کنم. دو دقیقه بعد دوباره من رو صدا زد و یه لیوان آب داد دستم، ازش تشکر کردم و دوباره خوابیدم. دیدم از آشپزخونه داره یه سر و صداهایی می یاد، فهمیدم چه خبره ولی به روی خودم نیاوردم. سحر هم مرتب من رو صدا می کرد تا مطمئن بشه من هنوز توی اتاق هستم، خلاصه دیدم سحر با یه سینی حاوی دو تا نصفه نون تست که روش کره و عسل مالیده شده بود و دو نا لیوان شیر وارد شد همراه با لبخندی از رضایت و خجالت. دوتایی نشستیم و عصرونمون رو خوردیم. سارا هم وایساده بود و ما رو نگاه می کرد و معترض از اینکه چرا اون توی بازی نیست. ا
نتیجه اخلاقی: چقدر خوبه آدم دختر داشته باشه اونم یه دختر مهربون. امن

Thursday, November 05, 2009

چیزهای مورد علاقه سارا

مامان: جدیداً سارا به برنامه های تلویزیون علاقه پیدا کرده، منتظره یه آهنگ پخش بشه و شروع کنه به رقصیدن البته این شامل هر صدای موزونی حتی زنگ تلفن هم میشه. وقتی که تلویزیون خاموشه کنترل رو به من می ده و به سمت تلویزیون اشاره می کنه و اگر من روشن نکنم خودش کنترل رو به سمت تلویزیون می گیره که گاهی اوقات بر حسب اتفاق روشن می کنه، اینجاست که سحر خوشحال می شه و می گه مامان بذار رو شن باشه آخه بچه گناه داره می خواد نگاه کنه و کلی از سارا تشکر می کنه. ا
به دستشویی (گلاب به روتون) هم خیلی علاقه داره، منتظره در دستشویی باز باشه اونوقت دیگه هیج صدایی از سارا شنیده نمی شه. نخ دندونا رو تا آخر می آره بیرون و با وسایل ممنوعه خوش می گذرونه. ا
دست و پا و سرش رو می شناسه. مرتب می آد و همه رو می بوسه و از این کارش خیلی خرسنده. ا

اینم سند حرفام

Sunday, November 01, 2009

هالوین و شکلات و بدو بدو و کلی سرگرمی

مامان: بالاخره هالوین هم رسید، سحر بعد از بررسی های فراوان که از شش ماه پیش آغاز شده بود بالاخره تصمیم گرفت که شرک بشه چون یه غوله و یه مناسبتی هم با هالوین داره. سارا کوچولو هم شده بود ایور یا همون خر پوه، البته چون هوا سرد بود سارا توی خونه پیش امید موند و من و سحرو یکی از دوستای سحربه نام آسیا و مامانش که به مناسبت هالوین اومده بودند خونه ما رفتیم بیرون و خیلی هم بهمون خوش گذشت، دیگه آخراش بچه ها خسته شده بودند و می خواستند برگردند خونه و لی ما کوتاه نمی اومدیم آخه بعضی از خونه ها به مامان ها هم شکلات می دادند که خیلی باعث خوشحالی می شد. دکراسیون یکی از این خونه ها اونقدر ترسناک بود که بچه ها از خیر شکلات گذشتند و اصلاً قبول نمی کردند که برن جلو


اینم قسمت شیرین داستان