Tuesday, August 30, 2011

Sahar's 8th Birth Day


کیکشو با هم دیگه درست کردیم با خامه آبی( رنگ مورد علاقه سحر) وسطش
برای تزئین روی کیک هم سارا خیلی کمک کرد! هر یکی ستاره رو که می ذاشت دستش کاکائویی می شد انگشتش رو می خورد به من نشون می داد که من مطمئن بشم تمیز شده و دوباره یکی دیگه



Sara's first sleepover

سارا داشت زیرِ میز بازی می کرد، بالشتها رو گذاشته بود و یه مقدار اسباب بازی. نمی ساعتی رو بدون گفتن مامانیییییییییی؟ داشت بازی می کرد. ازش پرسیدم سارا داری چی کار می کنی؟ گفت: رفتم اسلیپ اُوِر

Sunday, August 21, 2011

Sahar's first sleepover

ماجرا از اون جا شروع شد که سحر و دوست جدیدش تارا قرار گذاشتند برن خونه همدیگه بخوابند. از یک هفته قبلش توی هر دو تا خونه شمارش معکوس آغاز شده بود تا بالا خره لحظه موعود فرا رسید و سحر کوله بار سفرش رو بست و هزار بار چک کرد همه چیز رو برداشته باشه( لباس خواب؟ چِک! مسواک و خمیر دندون؟ چِک! خرسی؟ چِک! کارتای بازی؟ چِک!) ساعت های آخر سحر یه کوچولو مردد شده بود و می گفت: مامان کاش اول تارا می اومد اینجا می خوابید! یا فکر نمی کنم من بتونم بدون شما بخوابم! و.... که ما هم امیدوارش می کردیم که تو می تونی تو می تونی تو می تونی.
سحر رو رسوندم خونه دوستش و موقع خداحافظی سحر من رو محکم بغل کرد و رفت تو، من هم موقع برگشت در این فکر بودم که الان می رم می شینم برای خودم چای می ریزم و یکی از این فیلمای 18 سال به بالا رو که از کتابخونه گرفته بودم رو می بینم و کیف دنیا رو می کنم:))) که تا در خونه رو باز کردم یعنی هنوز در آن خیالات شیرین بودم که تلفن زنگ زد. مامان تارا بود. گفت سحر می خواد باهات صحبت کنه ، سحر گوشی رو گرفت و با هق هق می گفت مامان فقط بیا فقط بیا دنبالم من نمی خوام اینجا بخوابم.
من هم رویاهام رو به آخر نرسیده بدرقه کردم.

Monday, August 15, 2011

جملات قصار

داشتیم با سحر و سارا راه می رفتیم که یه حلزون دیدیم رو زمین رفتیم نزدیکش و نگاش کردیم، گفتم بچه ها این بدبخت مرده! سحر گفت مامان؟ بیشتر از مرده، فوت کرده!! گفتم مامان جون مرده با فوت کرده یه معنی رو می ده. گفت آره منظورم اینه که دیگه زنده نیست. :))) ا

---------------------------------

می خواستیم بریم خونه دوستمون مهمونی! سارا زود رفت یه پیرهن پوشید و به همه هم سفارش کرد لباس قشنگاتون رو بپوشید، امید هم یکی از لباساشو که برای دانشگاه هم می پوشه تنش کرد و داشتیم می رفتیم که سارا به امید گفت: بابا برو لباس قشنگ بپوش می خوایم بریم خونه خاله مَیَم(مریم). امید گفت لباسمو پوشیدم دیگه. سارا یه نگاهی بهش کرد و گفت این دانشه(دانشگاه) هست برو لباس قشنگتو بپوش. ا