Sunday, August 21, 2011

Sahar's first sleepover

ماجرا از اون جا شروع شد که سحر و دوست جدیدش تارا قرار گذاشتند برن خونه همدیگه بخوابند. از یک هفته قبلش توی هر دو تا خونه شمارش معکوس آغاز شده بود تا بالا خره لحظه موعود فرا رسید و سحر کوله بار سفرش رو بست و هزار بار چک کرد همه چیز رو برداشته باشه( لباس خواب؟ چِک! مسواک و خمیر دندون؟ چِک! خرسی؟ چِک! کارتای بازی؟ چِک!) ساعت های آخر سحر یه کوچولو مردد شده بود و می گفت: مامان کاش اول تارا می اومد اینجا می خوابید! یا فکر نمی کنم من بتونم بدون شما بخوابم! و.... که ما هم امیدوارش می کردیم که تو می تونی تو می تونی تو می تونی.
سحر رو رسوندم خونه دوستش و موقع خداحافظی سحر من رو محکم بغل کرد و رفت تو، من هم موقع برگشت در این فکر بودم که الان می رم می شینم برای خودم چای می ریزم و یکی از این فیلمای 18 سال به بالا رو که از کتابخونه گرفته بودم رو می بینم و کیف دنیا رو می کنم:))) که تا در خونه رو باز کردم یعنی هنوز در آن خیالات شیرین بودم که تلفن زنگ زد. مامان تارا بود. گفت سحر می خواد باهات صحبت کنه ، سحر گوشی رو گرفت و با هق هق می گفت مامان فقط بیا فقط بیا دنبالم من نمی خوام اینجا بخوابم.
من هم رویاهام رو به آخر نرسیده بدرقه کردم.

1 comment: