Tuesday, July 25, 2006

سه شنبه 3 مرداد 1385

سلام مهربون مامان

امروز از شيرين كاريات خاطره زياد دارم تعريف كنم پس خوب گوش كن
خونه دايي مصطفات بوديم بابا مسعود، عمه رفعت اينا و سهيلا اينا هم بودن كلي بهت خوش گذشت با همه دوست بودي و شيرين زبوني مي كردي. ندا دخترت بود بنده خدا بايد همه جا باهات ميومد سوار ماشينش مي كردي، شهر بازي مي برديش خلاصه اسير خودت كرده بوديش دايي مصطفي هم پسرت بود. داشتي مي رفتي عروسي ميگفتي: عروسي مامان ليلاس اسم داماد هم اميدِ البته داماد رفته ماُموريت
علي آقا نصيري تو رو مي ذاشتن رو پاشون و تابت مي دادن بعد تو هم مي شستي رو صندلي و مي گفتي بيا رو پام بخواب .خدا را شكر روابط اجتماعيت خوبه البته خوب چه عرض كنم عاليه. اون شب چون خيلي خسته بودي ساعت 6 خوابيدي من هم زود خوابيدم كه تو چراغ روشن نبينمي و بيدار نشي نزديكاي صبح ديگه خوابت نمي برد مرتب بيدار مي شدي و به من ابراز احساسات مي كردي مي گفتي: مامان لفاً(لطفاً) مي شه بوست كنم ،مامان خيلي دوست دارم ، مامان مي شه بيام تو بغلت بخوابم،مامان لفاً مي شه به من يه ليوان آب سرد بدي.مي خواستم بخورمت البته نصف شب نه
داشتم بهت شام مي دادم و همزمان تلفن هم صحبت مي كردم تو داشتي مي گفتي سيب زميني بهم بده كه من متوجه نمي شده چند دفعه گفتي ديدي نخير من حواسم نيست كه نيست گفتي: فدات شم اونو مي گم اون يكي، الهي من فدات شم
امروز صبح نمي دونم آفتاب از كدوم طرف درومده بود كه خودت از خواب بيدار شدي و مهمتر از همه كاملاً خوش اخلاق بودي با يه بار گفتن رفتي دستشويي همون لباسي كه من گفتم رو پوشيدي واشكت به راه نبود براي مهد رفتن ،كلي ذوق كرده بودم كه صبح رو با روي خوش داريم شروع مي كنيم ،اينا همه به كنار داشتي برام داستان هم تعريف مي كردي: يكي بود يكي نبود يه سحر بود كه حموم نمي رفت و مامان باباشو خيلي اذيت مي كرد. بازم خدا رو شكر كه خودت مي دوني

Sunday, July 16, 2006

يكشنبه 25 تير 1385

سلام موش كوچولو
عروسي بهت خوش گذشت ، پاتختي هم بهت خوش گذشت تا دلت بخواد شيطوني و زبون درازي كردي مثل اينكه صندليت ميخ داره 10 ثانيه يه جا آروم نمي موندي ديگه خسته شده بودم اينقدر دنبالت اينور و اونور ميومدم تو هم مي رفتي، ميو مدي همه جا سر مي كشيدي با همه دوست بودي به يه خانم غريبه كه نمي دونم كي بود خيار مي دادي كه برات پوست كنه و خلاصه كلي شيرين بودي
شب پاتختي رو زمين چهار زانو نشسته بودي و به خانمي كه كادوها رو باز مي كرد نگاه مي كردي، يه صندلي برداشته بودي باهاش ماشين بازي مي كردي، با بچه ها دوست بودي
------------------------------------
ديشب خونه دايي صادق بوديم خاله فاطي اينا هم بودن ممد آقا برات يه ارگ كوچولو كه شكل فرمون بود خريده بودن تو از شكلش بيشتر خوشت اومد تا از كاراييش شب با اون خوابيدي و صبح با اون رفتي مهد
------------------------------------
صبح كه از خواب بيدار شدي رو بينيت زخم و خونش خشك شده بود تا بهت گفتم شروع كردي به كولي بازي مجبور شدم روش چسب زخم بزنم تو بهش مي گي‍ي زخمي قيافت خيلي ديدني شده بود مهد كه رفتيم همه پرسيدن چي شده گفتم هيچي يه زخم اندازه سر سوزن بوده
------------------------------------
امروز صبح داشتم از آژانس ماشين مي گرفتم گفتم:حائري هستم اشتراك1350 بعد كه صحبتم تموم شد رو به من كردي و گفتي: بگو مهدوي من حائري هستم

Thursday, July 13, 2006

پنجشنبه 22 تير 1385

سلام جينگيلي مستان
بين پستام وقفه مي افته ببخشيد
بابا مسعود خونمونن به همين علت صبحها با گريه از خونه مياي بيرون نمي خواي بري مهد ،از اين طرف دلم برات مي سوزه از طرف ديگه روم نميشه تو رو پيش بابا بذارم ،بعد از اينكه گريه ات تموم ميشه مي گي مامان از دستم ناراحتي؟با هام دوست نيستي؟ديگه گريه نمي كنم! منم ميگم باهات دوستم ولي از دستت خيلي ناراحتم اينجوري احساس امنيت مي كني
-------------------------------------------------
ديروز تو ماشين داشتي ترانه ديوونه ديوونه ديوونه ام ديوونه... رو مي خوندي تقريباً 20 بار اين كلمه رو تكرار كردي بهت گفتم ديگه
بسه اصلاً كلمه خوبي نيست . گفتي شعرشم خوب نيست؟ گفتم چرا ولي ديگه نگو گفتي باشه فقط يه قلپ ديگه مونده
يكي از كاراي جالب ديگت اين بود كه داشتيم با هم بازي مي كرديم من دستتو گاز گرفتم تو هم بيني مو گرفتي تا دستتو ول كنم بعد ازاين ابتكار مي خواستم قورتت بدم
اينو بدون كه عاشقتم و بدون تو هيچم

Thursday, July 06, 2006

پنجشنبه 15 تير 1385

سلام مخملي
يكي از خاطرات سفر اردكان رو يادم رفته بود برات تو پست قبلي بيارم اينجا يادم اومد گفتم حيف ثبت نشه
يه شب عمه شادي به تو ، عليرضا و يلدا قول داده بود ببردتون پارك البته بدون هماهمنگي با ما ،ما هم همگي خسته بوديم و حوصله نداشتيم با شما بيايم از طرفي هم دلم آروم نبود شما ها رو تنها بفرستم بالاخره من باهاتون اومدم تو پارك كلي خوش گذروندين و تو ماشين عمه ديگه بيشتر. عمه شادي ترانه دنيا ديگه مثل تو نداره . نداره نمي تونه بياره.... رو گذاشته بود تو اين آهنگ و دست و پا شكسته تو مهد ياد گرفته بودي و خيلي با نمك مي خوندي تو ماشين همه شروع كرديم به آواز خوندن تو و عليرضا هم همراهي مي كردين موج مكزيكي هم درست كرده بوديم بهمون خوش مي گذشت من كلي از شادي شما كيف مي كردم ،دوست دارم هميشه بخندي و خوش باشي سعي مي كنم مامان خوبي باشم و جلوي خوشيهات رو نگيرم
عروسي
ديشب رفتيم عروسي مريم دايي محمود بهت خوش گذشت راستش و بخواي فقط به خاطر تو رفتم فكر مي كنم بهت خوش گذشت آهنگايي كه دوست داشتي رو مي خوندن و تو با شروع شدن هر كدوم كلي ذوق مي كردي و آخر شب هم دوست نداشتي بريم خونه البته اين مشكل رو من هميشه دارم هر جا مي ريم بايد با گريه جنابعالي برگرديم خونه ، بهت حق مي دم خيلي تنهايي
برات كفش و لباس خريدم كه به طور خيلي اتفاقي نقشاش مثل هم شدن خيلي كفشتو دوست داري و به همه نشون مي دي دوست داري مهد بپوشي تا زهرا جون ببينه تو عروسي هم خيلي ماه شده بودي همه ازت تعريف مي كردن و دهنشون از زبون دراز ولي در عين حال پر از نمك تو باز مونده بود

Sunday, July 02, 2006

يكشنبه 11 تير 1385

عاشق جيغ جيغاتم كوچولوي جيغ جيغو
مسافرت هرچند به ما خوش نگذشت ولي به تو خيلي خوش گذشت كلي با بچه ها بازي كردي و آتيش سوزوندي
شب آخر خونه خاله مريم بوديم داشتي با يلدا اينا بازي مي كردي وقتي ديدي داريم آماده مي شيم كه بريم با اضظراب ازم پرسيدي كه كجا مي خوايم بريم منم چون نمي خواستم بهت دروغ بگم گفتم تهران خونه خودمون زدي زير گريه كه نريم خونه ، همين جا باشيم زود آروم شدي توي ايستگاه راه آهن از بلند گو اعلام كرد قطار مسافري يزد-تهران به جايگاه نزديك مي شود چشمات برقي زد و گفتي آخ جون داريم مي ريم يزد هيچي بهت نگفتم چون نمي خواستم خوشيت زود گذر باشه بالاخره صبح شد و رسيديم خونه بيدار شدي و با عصبانيت و البته گريه(كار هميشگيت) مي گفتي مگه نگفتم نيايم خونمون، مگه نگفتم بريم خونه مامان فاطي با هزار دليل و منطق آرومت كرديم روي مبل جلوي تلويزيون خوابيدي گفتي تلويزيون رو روشن كنم مي خواستم برات كارتون بذارم كه گفتي مي خوام فوتبال ببينم آخه بچه با اين سن و سال فوتبال چه سرش مي شه