Thursday, November 30, 2006

پفك نمكي

ديروز بعد از چند ماه ازم يه پفك نمكي خواستي، منم ديدم، هميشه كه از اين چيزا نمي خوري ،برات يه كوچولوشو(چون عكس موتور سيكلت روش بود قبول كردي) خريدم. بعد رفتيم دكتر كه مطمئن بشم ريه ات خوب خوب شده و در ضمن واكسن آنفولانزا هم بزنيم
توي راه نصف پفكت رو خوردي، لازم به ذكر است، كه من هم كلي كمكت كردم و با هر دونه پفكي كه برمي داشتم، مي گفتي: مامان مريض مي شيا! و دلت به تاپ تاپ ميفتاد كه نكنه پفكت زود تموم بشه
قبل از اينكه بريم تو مطب دكتر پفكتو گذاشتي تو كيفت، هنوز تو اتاق انتظار نشسته بوديم كه دلت طاقت نيوور و يه دونه ديگه ازم خواستي، منم ديدم چون هيچ بجه اي اينجا نيست، كه دلش بخواد بهت دادم، كه يه دفعه خانم منشي سرو كله اش پيدا شد و تو رو در حال خوردن يك عدد پفك نسبتاً گنده ديد.چشمت روز بد نبينه،شروع كرد به نصيحت كردن،و كوتاه بيا هم نبود، مي گفت بچه ها اجازه ندارن از اين چيزاي بخورن مخصوصاً اينجا، اون يه دونه پفك كه به تو زهر شد، بعد دست و صورتت رو تميز، و آخرين آثار جرم روپاك كرديم يه اين اميد كه دكتر متوجه اين موضوع نشه.خلاصه نوبت ما شد و رفتيم تواتاق دكتر، تو اين يكسال و اندي كه ميريم پيش اين دكتر حاذق من نديدم كه آقاي دكترقبل از معاينه دست تو رو نگاه كنه،از قضا و از بد روزگار اين دفعه دكتر اولين كاري كه كرد دست كوچولوي تو رو نگاه كرد و گفت: پفك نمكي هم كه خوردي، قيافه تو،تو اون لحظه ديدني بود ،شوكه شده بودي،البته من ازت دفاع كردم و گفتم كه سحر كوچولوي من خيلي كم پيش مياد كه هله هوله بخوره، ولي كار از كار گذشته، و اتفاقي كه نبايد ميوفتاد افتاده بود
واقعاً دلم برات سوخت بعد از يه عمري خواستي ناپرهيزي كني،اولش كه من با غرو لند برات خريدم بعد هم كمكت كردم كه زود تموم بشه ،خانم منشي و آقاي دكتر هم كه هر كدوم به طرقي كار تو رو نهي كردند.فكر كنم حالا حالا ها طرف پفك و هرنوع زير مجوعه اي كه داره نري
خبر،خبر،خبر، فرشته مهربون (كه اين دفعه مامان ليلا باشه) آبرنگ و كتاباتو كه به علت جيغ چيغ هنگام ورود به مهد از خونمون برده بود ،اورد. خدا به خاله كتي عمر دهاد، كه با يه جايزه كوچولو ازت قول گرفته كه ديگه گريه نكني. راستي ميدوني دليل گريتو به خاله كتي چي گفتي؟وقتي خاله كتي ازت پرسيده، آخه برا چي صبحها كه مياي مهد گريه ميكني؟ ما كه اينقدر تو رو دوست داريم، سركار عليه فرموديد:مي خوام مامانمو اذيت كنم!!!اينجا جا داره، كه بهت بگم خسته مباشي، اينقدر به من لطف نداشته باش.يه وقت ديدي خوشي زد زير دلم. ولي من مي دونم دختر گلم دوست نداره من رو اذيت كنه چون مي خواسته جلوي مدير مهدشون كم نياره اينو گفته

ست

اين كلاهيه، كه بعد از سرما خوردگي شديدش، بدو بدو رفتيم براش خريديم. كلي پله هاي ميلاد نور رو بالا پايين كرديم، تا بتونيم يه چيزي كه به كاپشنش بياد بخريم. آخر مجبور شديم اين رو بگيريم. بايد اين موضوع رو هم اضافه كنم كه كاپشنش نارنجيه!!!! بهم ميان؟ نه


آفتاب بدم خدمتتون؟

داشتيم با سحر كتاب نقاشيشو رنگ مي كرديم، يه دفعه گفت: اي واي، من عينكمو يادم رفت بزنم و دويد رفت عينكشو برداشت و به كارش ادامه داد!!! چون بابا اميدش عينك مي ذاره، خيلي دوست داره مثل اون باشه و عينك بزنه، ديگه كاري نداره رنگ شيشه اش چيه

Tuesday, November 28, 2006

موش موشك من

ديشب وقت خواب، قبل از خوندن كتاب قصه، داشتم برنامه فردا، كه البته برنامه روزانه ما هست، رو براي سحر مرور مي كردم و شروع كردم به بمباران نصيحتي،كه:فردا صبح كه بيدار شدي گريه نكنيا! تو مهد گريه نكنيا! دختر خوبي باش! و خلاصه يك سري بكن ها و نكن ها، وقتي ديدي نخير اين مامان خانم ول كن قضيه نيست و اگه من ساكت باشم مي خواد تا خود صبح من رو تربيت كنه، گفتي: خوب، خوب، بسه، بقيه اش باشه برا فردا بعدازظهر، حالا كتابو بخون

Saturday, November 25, 2006

خاله مريم قصه گو

ديروز يه مهمون عزيزدر عين حال مهربون داشتيم
از صبح سحر منتظر خاله مريم قصه گو(البته بعدش فهميديم كه خاله مريم قصه گو شده) بود. و از ديدنش كلي ذوق كرد. يكي يكي وسايل و لباساش رو نشون مي داد.با ماژيكايي كه هديه گرفته بود اندكي نقاشي كرد
بعد از ورود مريم جون سحر آروم ازم پرسيد:مامان! خاله اينجا ناهار مي خوره؟ و وقتي سرم رو به نشانه تائيد تكون دادم، لبخند رضايتبخشش روتو چشماش ديدم. بالاخره كلي بازي كردن،كتاب خوندن و خوش گذروندن
خاله مريم بازم بيا خونه ما تا با هم بازي كنيم

Friday, November 24, 2006

تا حالا با چهار تا ني، اونم از نوع رنگ و وارنگش آب خوردين؟ آي كيف داره. آي حال مي ده. از من مي شنوين امتحان كنين، حتماً مشتري مي شين
ببخشيد ديگه بيشتر از اين گيره كوچولو نداشتم كه بزنم به موهام


Thursday, November 23, 2006

چند تا عكس از سحر دارم هر چي سعي مي كنم نمي تونم تو پست هام بذارم مرتب پيغام ارور مي ده اميدوارم مشكل اين بلاگر زياد طول نكشه
ديروز سحر رو برديم دكتر، آزمايش خونش خدا رو شكر چيزي نبود، ولي عكس ريه اش خبر از عفونت ريه مي داد
تو بيمارستان مي ترسيد نگهش دارن، چون يه خاطره بد از اونجا داره.با بغض همراه با التماس مي گفت: من از بيمارستان بدم مي ياد!من از آمپول خوشم نمي ياد. به خير گذشت و بستري نشد. تا ببينيم اين تب لعنتي قطع مي شه يا نه

ويزا

بعد از سه بار ريجكت شدن و دست از پا دراز تر از سفارت محترم كانادا برگشتن، كلمه ويزا زياد به گوش سحر خورده بود
داشتم دست و صورتش و مي شستم ازم پرسيد: مامان ويزا يعني چي؟ سعي كردم ساده توضيح بدم كه بفهمه بعد از اينكه من كلي با كلمه ها بازي كردم و جمله ها رو پس و پيش كردم كه در حد بچه 3ساله باشه سر كوچولوشو بالا كرد و گفت:فاميلش اردكاني؟

Sunday, November 19, 2006

ويروسا حمله كردن

اين ويروسا چند وقتيه كه ارادت خاصي به سحر پيدا كردن و حاضر نيستن ازش دور بشن
اين دفعه به چشم سحر هم رحم نكردن
حالا داره به قول خودش آنتوبيك مي خوره و همين يه روزه كلي صورتش كوچولو شده ولي خدا رو شكر از فعاليت(جسمي و زباني) و شيطونيش ذره اي كم نشده
ديروز شيفت كاري من بودوامروز شيفت كاري اميد واز اونجاييكه بجه ها هميشه با برنامه هايي كه خودشون در اون نقشي ندارن مخالفن، سحرهم مخالفتش با اين برنامه ريزي رو نيمه شب با نثارتمام خرده فرمايشات كوچيك و بزرگ به كسي كه صبح بايد سر كار حاضر باشه اعلام مي كند. به همين علت شخصي كه مورد عنايت قرار گرفته با تني خسته و كوفته راهي مي شود

Thursday, November 16, 2006

موهاي بابا مسعود

امروز پنجشنبه آخر هفته اس و از اونجايي كه آخرين پنجشنبه هاي ماه مهد نارنجي تعطيل، سحر يا بايد با من ميومد شركت يا تو خونه پيش بابا مسعود مي موند.با وجود اينكه تو محل كار من هم بهش خوش مي گذره ولي گزينه دوم رو انتخاب كرد.دارم فكر مي كنم وقتي برمي گردم بابا مسعود چه حالي دارن و موهاشون مثل آدماي برق گرفته شده يا نه؟

Wednesday, November 15, 2006

مامان بداخلاق

رو بالكن مشغول پهن كردن لباسا بودم كه اومدي گفتي منم مي خوام بيام كمكت و چون بالكن خيلي شلوغ پلوغ بود با تندي بهت گفتم نه و شروع كردم به دليل اوردن كه اينجا رو ببين چه جوريه، نميشه، هوا سرده و....از اونجايي كه تو هميشه يه جوابي حاضر آماده در آستين مبارك داري، گفتي:چه مامان بداخلاقي، واه ه ه و راهت رو كج كردي و رفتي. والا

--------------------------------------------

سرزمين عجايب كي حاضره كي غايب
چند وقت پيش تونستي من و بابايي رو قانع كني كه بريم سرزمين عجايب، از خوش اقبالي ما اونجا خيلي خلوت بود و تو حسابي قان قان بازي(ماشين بازي) كردي.تا حالا يه دختر خانم خوشگلي همچون شما نديدم كه عاشق ماشين و رانندگي باشه. يه ماشين كوچولو متناسب با خونمون برات خريديم تا باهاش مسافركشي كني(آخه هميشه از ما مي پرسي كجا مي رين و هيچ وقت هم دست رد به سينه هيچ كس نميزني همه مسيرهاي تهران رو هم ميري كار نداري ترافيك باشه يا نه) قبل از اون يه قابلمه كوچولو نقش فرمونت و آقاي گوشت كوب محترم هم نقش دنده روايفا مي كردن كه البته حنجره شما هم موسيقي متن فيلم رو مي ساخت
يك بار ازم پرسيدي: مامان، من بزرگ شدم؟و وقتي جواب مثبت من رو شنيدي، گفتي:يعني مي تونم بشينم پشت فرمون ماشين!!!!!!!!!!!!
خاله موناي مهد از آرزوهاتون حرف مي زد. فكر مي كنين سحر چه آرزويي داشته؟ بله درسته ماشين داشته باشه اونم در مقياس بزرگ و واقعي
اونقدر حرف زدم كه از موضوع اصلي منحرف شديم. ما رفتيم سرزمين عجايب و تو با مهارت كامل و سرعت قان قان مي كردي
پاورقي: خوب شد سحر خواست بره سرزمين عجايب كه بابا اميد هم از فرصت استفاده كرد و چون تو بهش آويزون نبوي كلي بازي كرد
چند تا از عكساي سحركه عشقش به ماشين رونشون مي دهنده در اينجا مي يارم


همه سوارن؟برو كه رفتيم


Tuesday, November 14, 2006

وبلاگ سحر

ديروز آدرس وبلاگ دختري به نام سحر رو براي برخي از دوستام وفك و فاميلها فرستادم. نمي دوني تو شركتمون چه خبر شد همه داشتن قربون صدقت مي رفتنو من و تشويق مي كردن،كلي خوش به حالم شد. بعضي ها هم با ميل ابراز خوشحالي كردن كه از اونا هم ممنون. ولي بقيه نه بهم ميل زدن نه ايراز علاقه كردن ،البته شايد هنوز دختري به نام سحر رو نديده باشن
جالب بود هر جا ميرفتيم يكي از بحثا حتما ًبحث وبلاگ تو بود وهمه حرفا راجع به سحر و سحر كوچولو مشغول شيطوني، آخه الان معني اينترنت و وبلاگ وسايت ميدوني چيه؟
انشاءاله وقتي بزرگ شدي و وبلاگت رو ديدي خوشت بياد، از رنگ جيغش(به قول بابا جوني)، ازجملاتش و از عكساش
ادامه مي دم تا زماني كه خودت بتوني خاطراتت رو ثبت كني اونوقت ديگه من مي چسبم به وبلاگ خودم و هرروز به خونه تو سر مي زنم و براي مطالبي كه از من و بابا اميدت مي نويسي كامنت مي ذارم

Sunday, November 12, 2006

اي بابا الان كه من مشغول خلق يه اثر هنري هستم تو رو خدا دست از سرم بردارين ديگه


چشم يلدا جوني رو دور ديدي و داري با آبرنگش نمو مي كشي . من كه هرچي نگاه ميكنم اثري از ماهي نمي بينم.اگه شما تو اين نقاشي ماهي پيدا كردين ما رو هم خبر كنين

--------------------------------------------

سحر گلم تو از وقتي رفتي مهد نارنجي به آبرنگ علامند شدي چون تو مهد هم با آبرنگ كار مي كنين. من در برابرآبرنگ خريدن براي تو مقاومت مي كردم چون دوست نداشتم تمام خونمون رنگي بشه ولي بعد از كلي كاراي خوب كه انجام دادي و من و بابا رو شرمنده خودت كردي ،بابا اميد برات يه جعبه آبرنگ با مخلفات خريد

كوالا

من اين عكس و مي بينم تصوير يه كوالا كه رو درخت خوابيده مياد تو ذهنم. خوب چيكار كنم نا خودآگاهه ديگه

مثلاً من نمي دونم مامانم داره ازم عكس مي گيره بذاريه ژست خبرنگاري بگيرم مامانم هم كه عاشق اين فيلم بازي كردنامه


Friday, November 10, 2006

دوست جديد

اسم دوستم ركساناس هرچند ملاقاتمون خيلي كوتاه بود ونتونستيم با هم آتيش بسوزونيم ولي همين هم براي آشنايي خوب بود
اگه گفتين تو دستام چيه ؟؟تا اونجايي كه مشتم جا داشته پسته برداشتم كه تو راه برگشت بيكار نباشم و از وقتم حداكثر استفاده رو بكنم آخه مي دونين من خيلي پسته دوست دارم


Wednesday, November 08, 2006

باز موهاي سحر بدون اجازه بلند شدن

خدا رو شكر رشد موهات خوبه هيچ شكايتي ندارما فقط نمي دونم چيكار كنم تا اين موهاي لخت و مشكي و خوشگل عقب وايسن و مزاحم ديدن تو نشن.آخه بعضي اوقات سرتو مي گيري بالا و تلويزيون تماشا مي كني. همه راهها رو امتحان مي كنيم و چون محكم به بن بست مي خوريم برمي گرديم مي رسيم به كوتاه كردن موها
سحر خانم من يه آرايشگر مخصوص داره كه ما مي ريم خونشون و چون سحر رو مثل نوه هاش دوست داره هميشه پذيراي او هست لازم به توضيح در پاورقي است كه اميد شير اون خانم مهربون رو خورده و حالا حكم پسرشو داره
اولش سحر با گريه شروع مي كنه و با التماس مي گه مامان به خدا قول مي دم موهامو ببندم ولي چون هيچ وقت به اين قولا عمل نشده ما هم زير بار نمي ريم فكر نكنين تا آخرش همين طور ادامه پيدا كردا نه آخرش طوري شده بود كه از خونشون بيرون نميومد
خوش گذشت

چهارشنبه 17 آبان 1385

معجزه،معجزه
دو روزه كه داره يه اتفاقايي مي افته عين خانما از خواب بيدار مي شي و بدون هيچ مشكلي از خونه ميريم بيرون مي خواد معجزه
باشه مي خواد از خانمي تو باشه هر چي كه هست خوبه ديروز هم به همين علت بابا اميد نقش فرشته هاي مهربون رو بازي كرد و چندتا كتاب برات اورد.اي فرشته مهربون كه بچه ها رو مي بيني (بابا اميد)دستت درد نكنه. البته دوربين خاله كتي(مدير مهد نارنجي) تو خونمون هم بي تاثير نبود
------------------------------------------------
ضايع شدم اونم چه ضايع شدني
صبح در حال لبخند زدن بودي كه من شروع كردم به قربون صدقه رفتن اونم از نوع من دراورديش كه مامانا هر چي به ذهنشون مي رسه همون لحظه نثار كوچولوي گلشون مي كنن بعد از اينكه كلي از خنديدن تو ذوق و شوق نشون دادم رو كردي بهم و گفتي: من به بابا خنديدم منو مي گي فكمو از رو زمين جمع و جور كردم گذاشتم سر جاش
همين ديگه از قديم گفتن دختر هواي باباشو داره مخصوصاً دختراي گلي مثل تو

Monday, November 06, 2006

دوشنبه 15آبان 1385

امروز صبح سحر خانم هرچي در چنته داشت بيرون ريخت و با ريخته شدن اينها اعصاب من و اميد هم كلي به هم ريخت كه اميدوارم خيلي طول نكشه تا مرتبش كنيم . واقعاً نمي دونم كجاي كارمون اشتباه بوده هر روز صبح كه سحر رو بيدار ميكنم مواجه مي شم يا كلكسيوني از نمي خوام ها ،نمي خوام جيش كنم،نمي خوام لباسمو عوض كنم ،نمي خوام برم مهد،نمي خوام....،و باز هم نمي خوام البته تمام جمله بالا با جيغ و گريه ادا مي شه تا ببينيم اين كوچولوي ما كي زبان گفتگو رو ياد مي گيره. تصميم دارم برم از همسايه ديوار به ديوارمون عذر خواهي كنم بابت اينكه براي بيدار شدن در صبح احتياج به ساعت ندارند