Wednesday, November 08, 2006

باز موهاي سحر بدون اجازه بلند شدن

خدا رو شكر رشد موهات خوبه هيچ شكايتي ندارما فقط نمي دونم چيكار كنم تا اين موهاي لخت و مشكي و خوشگل عقب وايسن و مزاحم ديدن تو نشن.آخه بعضي اوقات سرتو مي گيري بالا و تلويزيون تماشا مي كني. همه راهها رو امتحان مي كنيم و چون محكم به بن بست مي خوريم برمي گرديم مي رسيم به كوتاه كردن موها
سحر خانم من يه آرايشگر مخصوص داره كه ما مي ريم خونشون و چون سحر رو مثل نوه هاش دوست داره هميشه پذيراي او هست لازم به توضيح در پاورقي است كه اميد شير اون خانم مهربون رو خورده و حالا حكم پسرشو داره
اولش سحر با گريه شروع مي كنه و با التماس مي گه مامان به خدا قول مي دم موهامو ببندم ولي چون هيچ وقت به اين قولا عمل نشده ما هم زير بار نمي ريم فكر نكنين تا آخرش همين طور ادامه پيدا كردا نه آخرش طوري شده بود كه از خونشون بيرون نميومد
خوش گذشت

No comments: