داشتيم با سحر كتاب نقاشيشو رنگ مي كرديم، يه دفعه گفت: اي واي، من عينكمو يادم رفت بزنم و دويد رفت عينكشو برداشت و به كارش ادامه داد!!! چون بابا اميدش عينك مي ذاره، خيلي دوست داره مثل اون باشه و عينك بزنه، ديگه كاري نداره رنگ شيشه اش چيه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
عاشقتم زیبا
Post a Comment