Saturday, December 22, 2007

Christmas Celebration

از یک ماه قبل داشتیم برای جشن کریسمس که پنجشنبه گذشته تو مدرسه برگزار شد آماده می شدیم، هر روز می رفتیم توی سالن اجتماعات، یه کم سِنتا سِنتا می کردیم، قرمی دادیم و برمی گشتیم توی کلاس. آخرش هم در نهایت ناهماهنگی برناممون رو اجرا کردیم. در عوض کلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت. ا


اصلاً به خودتون زحمت ندین که من رو توی این جمعیت پیدا کنین. من اون پشت پشتام

حالا اومدم جلو

Tuesday, December 18, 2007

برف بازی

یکشنبه ویندزور برف مفصلی اومد. جاتون خالی، اینقدر به مامان بابا گفتم تا من رو آوردن آدم برفی درست کنم، ببینیم بالاخره این بابا نوئل می آد یا نه؟

فکر کردین ازبس شیطونی کردم خسته شدم خوابیدم؟ نه بابا دارم یه اثر هنری خلق می کنم، اگه گفتین چیه؟

خوب معلومه دیگه یه پروانه درست کردم

Sunday, December 16, 2007

آخه می دونی مامان

با سحر رفتیم توی اتاق تا بخوابیم، داشتم براش کتاب می خوندم که، از طرف شرکتی که خط تلفن رو ازشون خریدیم زنگ زدن. امید گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سحر هم بلند شد و روی تخت نشست، ازش پرسیدم چرا نمی خوابی؟ گفت: می خوام بفهم بابا چی میگه و اگه من هم حرف می زدم می گفت: هیس، بذار ببینم چه خبره. حدود ده دقیقه ای که امید مشغول صحبت کردن بود سحر هم بی حرکت نشسته بود و گوش می کرد. وقتی امید تلفن رو قطع کرد، ازش پرسیدم خوب بابا چی می گفت؟ گفت: می دونی، چون ما تو اتاق بودیم من خوب صداشو نشنیدم!!!!! و بدون هیچ حرفی دراز کشید و خوابید. ا

Friday, December 07, 2007

First Snow

از زمانی که اومدیم اینجا سحر از ما می پرسه بابا نوئل کی می آد؟ ما هم بارها و بارها این جملات را تکرار کردیم، هر وقت زمستون بشه، هر وقت هوا سرد بشه و برف بیاد. تا اینجا رو داشته باشین. ا
بالاخره اولین برف پایئزه ویندزور هم بارید، صبح بیدار شدیم دیدیم همه جا سفیده، به سحر گفتم: سحر بیا ببین داره برف می آد. سحر هم از خوشحالی پرید بالا و گفت: آخ جون پس بابا نوئل الان می آد، و شروع کرد به لیست کردن چیزایی که می خواد بابا نوئل براش بیاره (دوربین، کت و شلوار و و و ) حالا بیا و درستش کن. خیلی سعی کردیم براش دلیل و منطق بیاریم ولی در این راه موفقیتی حاصل نشد. می گه: اگه زمستون نیست پس چرا برف می آد؟؟؟؟؟؟ ا
فعلاً شمارش معکوس شروع شده. ا

Saturday, December 01, 2007

Celebration

هفته گذشته موضوع درس کلاسمون روز و شب بود، آخرین روز هفته هم جشن گرفتبم، یه جشن با مزه در مورد شب. ولی تو ابن جشن هیچ کس لباس مهمونی شو نپوشیده بود و همه حتی معلم ها با لباس خواب اومده بودن مدرسه. من وقتی معلمم رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده، آخه یه لباس آبی بلند با یه زیر شلواری و دمپایی پوشیده بود، البته او هم وقتی منو دید خندید چون من هم لباس خواب حیوونی ام رو پوشیده بودم.ا
توی کلاس چراغا رو خاموش کردیم و پتو هامون رو که برده بودیم کشیدیم روی خودمون و مثلاً خوابیدیم. بعد هم با پاپ کُرن و آب میوه پذیرایی شدیم. یه چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم. ا