Wednesday, March 26, 2008

الوعده وفا

سلام به همه. عیدتون مبارک، سال 1387 مبارک. ا
همونطور که بهتون گفته بودم ما قرار بود سال تحویل بریم دانشگاه بابا امید، ولی نرفتیم. حالا بهتون می گم چرا؟ سال تحویل ساعت 1:45 دقیقه نصف شب بود و با تمام تمهیداتی که مامانم برای بیدار نگه داشتن من اندیشیده بود از جمله اینکه اون روز زودتر از مدرسه برگشتیم و ظهر حدود یک ساعتی درگیر خوابوندن من بود تا بالاخره من خوابیدم، ولی نشد که نشد. تا ساعت 10 بیدار موندم، یعنی بیدار نگهم داشتن. سبزی پلو با ماهی عید رو هم خوردم ولی دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم اونقدر که دل مامانم سوخت و گفت اشکال نداره یه دو ساعتی بخواب بعد بیدارت می کنم، که دیگه صبح با ماچ و بوسه های مامانم بیدار شدم، خلاصه ما سال تحویل رو در خواب گذروندیم. احتمالاً قراره من تمام سال رو خواب باشم. ا

Wednesday, March 19, 2008

نوروز مبارک



چهارشنبه سوری

دیشب من و مامان بابام رفتیم مراسم چهارشنبه سوری تو دانشگاه بابا امید. تو هوای بارونی و مه آلود کنار آتیش خیلی بهمون خوش گذشت . ا

البته اولش مامانم من و با زور برد دانشگاه، آخرش هم من و با زور آوردن خونه ( منظورم از زور، زور فیزیکی نیستا. خودتون که می دونین یعنی التماس و خواهش و تمنا). آخه اصولاً من از تغییر وضعیت خوشم نمی آد. می خوام در همون وضعیتی که هستم بمونم. یه خورده هم حق داشتم چون مراسم ساعت 9 شب بود و ساعت خواب من طوریه که تا اون وقت شب من هفت تا پادشاه را تو خواب می بینم. ا

خلاصه آتیش درست کردن و همه از روش می پریدن، تنها افرادی که نپریدن من و مامان لیلا بودیم، خوب مامانم که خودتون می دونین چرا، من هم ترجیح دادم از دور نظاره گر باشم تا خدایی نکرده یه وقت زیادی گرمم نشه، اصلاً پای ترس و این چیزا در میون نبودا. بعد هم همگی دور آتیش حلقه زدن و به یاد دوران شیرین کودکی عمو زنجیر باف و چند تا شعر که من هم بلد بودم رو خوندن. آخراش دیگه خسته شده بودم دلم هم نمی یومد برم خونه که یه جعبه پرتقال به دادم رسید و من نشسته بقیه مراسم رو دنبال کردم. ا

ما برای سال تحویل دوباره می ریم دانشگاه. گزارشش رو حتماً این جا بخونین. عید همگی مبارک، مخصوصاً اون عزیزایی که هر سال می دیدیمشون ولی امسال ازشون دوریم. بوس فراوون برای همه اونایی که دوسشون دارم. ا

Wednesday, March 12, 2008

چلوکباب بازی

داشتیم با سحر از کارای بدی که بچه ها توی مدرسه انجام می دادن حرف می زدیم. یکی من می گفتم یکی سحر، به اونجایی رسیدیم که من گفتم: یه روز دیدم که یکی از بچه ها ناهارش افتاد روی زمین و او هم اون رو برداشت و خورد. یه دفعه سحر زد توی صورتش و گفت: مرگِ خدا !؟ فکر کنم منظورش این بود که خدا مرگم بده.ا
می خواست با امید نون بیار کباب ببر بازی کنه ، گفت: بابا بیا چلو کباب بازی. ا

ساعت سیکسه که بابا ...؟

دیشب ساعت 6:30 تلویزیون روشن بود و داشت اخبار دیترویت رو پخش می کرد، سحر هم مشغول کار خودش بود. گوینده اعلام کرد که سخنرانی سالانه شهردار دیترویت ساعت 7 پخش می شه، من اصلا حواسم نبود، سحر به ساعت یه نگاهی کرد و گفت بابا ساعت که سیکسه؟؟؟!!! من و امید با تعجب به هم نگاه کردیم، من از امید پرسیدم که مگه گوینده چیزی راجع به ساعت گفت؟ امید گفت نشنیدم شاید با اسم کانال اشتباه کرده. اتفاقاٌ کانالی هم که اخبار رو پخش می کرد کانال 7 بود ما هم با اعتماد به نفس هر چه تمام تر گفتیم که دخترم گوینده گفت کانال 7 نه ساعت 7. بعد از چند دقیقه که دوباره اعلام کرد و این دفعه گوش دادیم فهمیدیم که حق با سحر بوده و گوینده واقعاٌ ساعت هفت رو اعلام کرده و اون درست شنیده بود. کلی شرمنده شدیم ) : ا
علاوه بر این ما تازه متوجه شدیم که سحر خودش بلده ساعت رو بخونه، او هم که از این ذوق زدگی ما خیلی احساس خوبی بهش دست داده بود، از اون به بعد مثل پرنده کوچولوهای توی ساعت دیواری سر ساعت، ساعت رو اعلام می کرد که سوادش رو به رخ ما بکشه ؟؟؟!!! آخه از وقتی اومده اینجا تلویزیون دیدنش محدود شده و بیش از 2 ساعت در روز نمی تونه تلویزیون ببینه، که خیلی به تلویزیون دیدن عادت نکنه. برای همین بعد از این مدت حساب کار ساعت دستش اومده. ا