Monday, September 01, 2008

جشن تولد

جشن تولد 4سالگی سحر درحالی برگزار شد که ما تمام وسایلمون را بسته بندی کرده بودیم و منتظر صدور ویزا بودیم، اونقدر همه کارها با عجله انجام شد که فرصت نشد پستی برای تولدش بنویسم. ولی امسال خوشبختانه تونستیم یه مهمونی کوچیک ترتیب بدیم. و سحر از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید.ا
جای تمام کسانی که همیشه پای ثابت تولد سحر بودن هم خیلی خیلی خالی بود.ا
شمع 4سالگیش رو که فوت کرد از من پرسید: مامان دیگه کی تولدم میشه؟ و چون یک روز و یک هفته و یک سال همه براش به معنی یک هستند هر چند وقت یک بار سوالش رو تکرار می کرد و می گفت: مگه تو نگفتی یک؟ دیگه این اواخر صبرش تموم شده بود و می خواست بدونه چند شب دیگه باید بخوابه تا تولدش بشه. برای شمردن، انگشتای دست و پاش کافی نبودن برای همین انگشتای من هم به کمک میومدن تا تعداد روزهای باقی مونده رو حساب کنن. بالاخره روز موعود فرا رسید و دختر ما شد پنج ساله. خیلی خوشحاله که از امیر مهدی، معین (پسر دایی هاش) و نی نی بزرگتره. ا
روز بعد از تولدش اینقدر تغییر کرد که باورمون نمی شه. خیلی حرف گوش کن تر شده، کمتر بحث می کنه و بیشتر می گه: چشم و از این کار احساس رضایت می کنه، می تونه خودش رو با اسباب بازی هاش سرگرم کنه و می ذاره من به کارام برسم. خلاصه که خانمی شده.ا
.I am a big sister ورد زبونش هم شده