Sunday, April 29, 2007

كم گوي و گزيده گوي چون در

ديروز مامانم برام يه هندونه خريده بود، آخه مي دونين من خيلي اين ميوه گرد و قلمبه رو دوست دارم؟ا
مامان داشت وسايل من رو از دور اتاق جمع و جور مي كرد، تا وقتي راه مي ريم نخوريم زمين. من هم حوصله ام سر رفت و كشون كشون هندونه رو اوردم نزديك آشپزخونه تا زحمتش رو كمتر كرده باشم، بعد به ذهنم رسيد كه مي شه از هندونه استفاده ديگه اي هم كرد، براي همين رفتم روش وايسادم و حركات آكرباتيك انجام دادم . اا
وقتي مامان لي لام اومد كه هندونه رو برداره و برام قاچ قاچ كنه، ديد اي واي، هندونه بيچاره ترك خورده و آبش سرازير شده روي فرش. بدو بدو رفت اسكاچ و كف و دستمال رو برداشت و در حالي كه زير لب غر غر مي كرد مشغول تميز كردن فرش شد. من هم چون مي دونستم كه كارم بد بوده و مستحق دعوا هستم مظلوم يه گوشه وايساده بودم و منظره رو نگاه مي كردم. ا
مامانم همچين فرش رو مي سابيد كه با خودم گفتم الانه كه مي رسه به سراميك كف و براي ياد آوري بهش گفتم: مامان، اين رنگ خود فرشه ها. مامانم هم خنديد و همه چيز ختم به خير شد. ا

Tuesday, April 17, 2007

بازي بدون تقلب كه بازي نمي شه!!!!ا

چند شبه كه من و سحر تنها هستيم و تازه ديشب وقت كرديم كه يه كم با هم بازي كنيم، چون روزها ي قبل تمام وقتمون صرف صحبت درباره بابا اميد مي شد. صحبت كه چه عرض كنم، سحر گريه مي كرد و من هم توضيح مي دادم كه بابا چرا رفته مأ موريت، يا اينكه سعي مي كردم فكرش رو از اين موضوع منحرف كنم.و در آخر هيچ كدام به هيچ نتيجه اي نمي رسيديم.و باز روز از نو روزي از نو.ا
خلاصه، تصميم گرفتيم كه با كارتهاي حافظه بازي كنيم و چون سحر در اين بازي سوء پيشينه داره، من ترجيح دادم تمام قوانين رو قبل از بازي متذكر بشم كه: فقط مي توني دو تا كارت برداري نه بيشتر، اگه من كارتي رو بردم، گريه نكني كه من اون شكل رو مي خواستم، بده به من. و شرط كردم كه اگه اين ها رو رعايت نكني باهات بازي نمي كنم. سحر هم، همه رو قبول كرد و شروع كرديم به بازي، با وجود اينكه اين قوانين براي سحر خيلي دست و پا گير بود ولي، خانومي كرد و داشت همه رو رعايت مي كرد . وسطاي بازي بود كه تلفن زنگ زد و من داشتم صحبت مي كردم كه ديدم سحر از فرصت استفاده كرد و تند تند كارتا رو، به رو مي كنه و مي بينه، و وقتي تلفنم تموم شد انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده، گفت: خوب، نوبت من بود يا تو؟

Monday, April 16, 2007

كاردستي

اين خونه رو با دوستاي مهدم درست كرديم و اسمش رو گذاشتيم خونه جادويي. ا

Saturday, April 14, 2007

كدبانوي كوچولو

مامانم ديروز بهم اجازه داد كمكش ظرفا رو بشورم، غير از قابلمه و ماهيتابه و اينجور ظرفا كه سنگين بودن، مابقي رو خودم به تنهايي آب كشيدم، هر ظرفي رو هم كه مي شستم براي جلب رضايت مامان لي لام ازش مي پرسيدم، مامان خوبه؟مامان كفيه؟ مامان تميز شد؟ كه همه رو مامانم مي گفت: آفرين، خوب شستي. ولي ديدم كه بعد خودش رفت و چند تا از ظرفا رو كه هنوز كفي بود تميز شست.ا
خوبي اين كار اين بود كه اون وسط مسطا تونستم به بهانه ظرف شستن آب بازي كنم. ا


Thursday, April 12, 2007

نون سنگك كوچولو گونه

ديروز من و دوستاي مهدم همراه با مربيامون رفتيم نونوايي، تا از نزديك با پخت نون وهمچنين آقاي شاطر آشنا بشيم. از شانس خوب ما نونوايي خلوت بود و آقاي شاطر مهربون براي همه ما يه نون سنگك كوچولو پخت و بهمون داد. ما هم دولپي دولپي خورديم و كيف كرديم. ا

Sunday, April 08, 2007

دليل منطقي

سحر كفشاي مردونه ي عليرضا رو پوشيده بود، رو فرش راه مي رفت و بازي مي كرد. ا
عمه آسي: سحر جون كفشا كثيفن، رو فرش راه نرو عمه جون. ا
سحر با قيافه حق به جانب: آخه عمه، اينا كه كفشاي خودم نيست، مال عليرضاس. :) ا

Wednesday, April 04, 2007

خانم خانما

نه به اينكه 20 روز، 20روز نمي نويسم، نه به اينكه يه روز، 20تا پست مي ذارم. ا

خدا به اين مهد كودك ها عمر بده. ما مامان، باباها كه وقت نمي كنيم بچه ها رو ببريم آتليه. ا

سارا - من - عليرضا


جناب سروان


با عليرضا داشتيم پليس بازي مي كرديم كه به علت كمبود امكانات از قبيل كلاه و عينك به اين شكل دراومدم. ا

عيد خود را چگونه گذرانده ايد؟


سلام

عيد گذشته همگي مبارك. ا
ببخشيد كه يه كم تبريك عيد دير شد، آخه مي دونين، ما سه چهار روز قبل از شروع تعطيلات رفتيم مسافرت، خونه بابا مسعود و بابا علي اينا. اونجا هم كه ديگه مامانم وقت نمي كنه سرشو بخارونه ، چون روزهاي قبل از عيد را صرف خوردن و خوابيدن كرد، بعد از عيد هم ديد و بازديد به مشغوليتهاي قبلي اضافه شد، به همين دليل مامان لي لا دلش نميومد كارهاي به اين مهمي رو رها كنه و به آپ تو ديت كردن اينجا بپردازه. ا
به من خيلي خوش گذشت، هر جا مي رفتيم كلي كوچولو وجود داشت كه با همكاري و مشورت همديگه همه چي رو به هم مي ريختيم و هيجان انگيز تر از اين موضوع اينكه همه جا پر از آجيل و شيريني بود و من اجازه نمي دادم حتي يه دونه پسته تو ظرفي بمونه. و از اون هيجان انگيزتر اينكه كلي عيدي گرفتم. ا
ايمان خاله فريبا هم با باباش و زهرا جون اومده بود اردكان، از ديدنش خيلي خوشحال شدم. ولي وقتي ايمان و عليرضا با هم ديگه بازي مي كردن ديگه من رو تو بازي راه نمي دادن و مي گفتن: دخترا نمي تونن از اين بازيها(مثلاً فوتبال) بكنن، من هم كه حساس، مي رفتم مامانم رو به عنوان شاهد مي بردم كه بگه دخترا هم هر بازي كه پسرا مي كنن مي تونن انجام بدن. البته خودم يك تنه از پسشون بر ميومدم كه گاهي اوقات با نوازششون مواجه مي شدم. ا
راستي تا يادم نرفته بگم كه عروسي عمه شادي هم رفتيم، من پيرهني رو كه از عمو احسان و خاله الهه عيدي گرفتم پوشيدم و چون اين اتفاق كه من لباس دخترونه بپوشم هر چند سال يك بار پيش مياد، مامان، بابام از خوشحالي تو پوست خودشون نمي گنجيدن و مرتب ازم عكس مي گرفتن. آخه من نمي دونم يه پيرهن گل گلي پوشيدن چه سودي براي آدم داره كه مامان، بابام اينقدربه اين كار اصرار دارن.
يه خبر خوب اينكه، من يه پارچه آبي خريدم تا عمه آرزو برام كت و شلوار بدوزه، اون پارچه رو هم بعد از زير پا گذاشتن چهار تا مغازه انتخاب كردم،راستش رو بخواين يه كم دلم براي مامان، بابام سوخت. تازه، مدل كت و شلوار رو هم خودم به عمه گفتم عين كت بابام، من كلاه و كفشش رو هم مي خواستم ولي انگار تو كلاس خياطي عمه آرزو اينا طرز دوختن كفش رو بهشون ياد ندادن. چيكار ميشه كرد زور كه نميشه گفت. من هم كوتاه اومدم به شرط اينكه يه كفش مثل مثل كفش عليرضا( كاملاً مردونه) برام بخرن. ا
بالاخره، تعطيلات چون برق و باد گذشت و من هم كه كلي بهم خوش گذشته بود اصلاً نمي خواستم برگردم خونه خودمون ولي اين هم از اون موارد اجتناب ناپذير بود كه مجبور به قبول اون شدم ولي خوشحالم از اينكه تمام تلاش خودم رو كردم كه اين اتفاق نيفته، خيلي موفق نبودم، فقط نزديك بود اشك همه در بيارم.









اي بابا چرا اين مهمونا نمي رن، خوابمون ميادا.


ا


ايمان جون لطف كرد اجازه داد من كتشو بپوشم. ولي انگار اندازم نيست،نه؟