Tuesday, May 30, 2006

سه شنبه 9 خرداد 1385

سلام
امروز اولين روزي كه من با كمك لاله وبلاگ درست كردم به خودم تبريك ميگم كه بالاخره عزمم رو جزم كردم و دست به كار شدم مي
خوام براتون از شيرين كاريهاي سحرم بگم اميدوارم وقتي بزرگ ميشه بتونه اينا رو بخونه و لذت ببره
امروز بابا رفت ماُموريت تا بيست روز ديگه. سحر خدا خيلي خوبه چون هميشه به فكر ما هست و ياري مون مي كنه يه داستان يادم اومد بذار برات تعريف كنم
يه نفر ميره پيش خدا و از او مي خواد كل زندگيش رو به صورت يه فيلم ببينه خدا هم بهش نشون مي ده اون شخص مي بينه در تمام مسيرها و جاده هاي زندگي دو رد پا به چشم مي خوره تعجب مي كنه و از خدا مي پرسه: چرا اينجا دو رد پا وجود داره خدا ميگه: من همه جا با تو بودم. بعد ميبينه در مسيرهاي پر پيچ و خم و سخت تنها يه رد پا ديده مي شه ناراحت ميشه و به خدا ميگه: تو سختيها من رو تنها گذاشتي؟خدا ميگه: اينجاها تو توان رفتن نداشتي من تو رابه پشت گرفتم و تنها به مسير ادامه دادم
حالا برا چي ميگم خدا خوبه چون يه دختر فهميده به من داده هر وقت بابا اميد مي رفت تو اصلاً بهانه نمي گرفتي و قبول كرده بودي كه بابا بايد بره و تا مدتي نمي بينيمش
من هميشه رد پاي دوم رو تو زندگيم حس مي كنم و به يك رد پا در زندگي هم اعتقاد دارم شما هم يه كم فكر كنين ببينين به اين نتيجه اي كه من رسيدم مي رسين يا نه ؟
باز ميام منتظرم باشين