Tuesday, February 27, 2007

كلي برنامه

مهد نارنجي من تو اسفندماه برنامه هاي متنوعي برامون داره. يه روز سبزه سبز كرديم و من براي مامان، بابام هيچي اش رو تعريف نكردم كه تو كفش بمونن، يه روز هم تخم مرغ رنگ كرديم كه همه بايد دو تا تخم مرغ پزيده و يه دونه هم نپزيده مي برديم مهد، اين برنامه رو ديگه مجبور شدم براي مامان، بابام كه خيلي مشتاقن از اتفاقات توي مهد خبردار بشن، تعريف كنم، چون تخم مرغ رنگ شده من رو ديدن. كه صد البته دست و صورت و لباسهاي رنگ شده من رو هم ديدن. مامانم بهم قول داده كه اين تخم مرغ رنگ شده رو كه حاصل دست رنج خودمه سر سفره هفت سين مي ذاره. ديروز هم برامون سفره هفت سين انداختن و ازمون عكس گرفتن، اون روز همه بچه ها لباساي خوشگل مشگل پوشيديم و خيلي تر گل، ور گل رفتيم مهد، يه عكس دست جمعي هم گرفتيم. نميدونين چه ترافيكي بود اونجا. خلاصه، برنامه هاي ديگه اي هم داريم كه عبارتند از: تولد بچه هاي اسفند ماه، تئاتر عروسكي، جشن بالماسكه و غيره كه براي اين آخريه كه اسمش هم يه خورده سخته مامان باباها البته بيشتر، مامانها دچار افسردگي شدن كه چه لباسي تهيه كنن و از كجا، كه باز بدون پرسيدن نظر ما رفتن خودشون با هم تصميم گرفتن كه يه گريمور بيارن و ما ها رو نقاشي كنن، ايكاش دامادها شكل به خصوصي داشتن من حتماً مي گفتم كه من رو داماد نقاشي كنن آخه من خيلي دوست دارم داماد بشم و كروات بزنم

Tuesday, February 20, 2007

کارگر کوچولوها

دو- سه روزي عمه آرزو، يلدا جوني و عليرضا براي اسباب كشي عمه آسي اومده بودن تهران، پيش ما. بهمون خوش گذشت و بچه ها كلي با هم بازي كردن.سحر با يلدا معلم بازي مي كرد، قربون اون درس خوندنشون يه صفحه كتاب مي خوندن نيمساعت تغذيه مي خوردن، دوباره دو دقيقه مشق مي نوشتن،يك ساعت بازي مي كردن، مجموعه دو نفره اين مدرسه خيلي خوب از پس هم بر ميومدن . به من هم لطف خاصي داشتن و چون من مسئول پخش تغذيه بودم اسم باباي مدرسه رو روي من گذاشته بودن. عليرضا هم بيشتر وقتش با ترن هوايي چوبي مي گذشت. به علت اين اتفاق ميمون سحر مهدش رو تعطيل كرد. ا
حالا بشنوين از سحر و عليرضا، منتظر بودن يكي بره سراغ يه اسباب بازي يا هر چيز جديدي اونوقت بود كه اون يكي هم فيلش ياد هندوستان ميكرد و ميرفت تا در جنگي تن به تن پيروز ميدون بشه. ولي طولي نمي كشيد كه باز مي شدن خواهر و برادرو اين چرخه تا وقتي كه پيش هم بودن تكرار مي شد. خلاصه، بچه ها يه روز پيش خاله الهه موندن و يه روز هم پيش من بودن تا بقيه بتونن براي صاحب خونه هاي جديد مفيد واقع بشن. جمعه شب من و اين دو تا وروجك هم به جمع كمك دهندگان پيوستيم. چشمتون روز بد نبينه، توي اون شلوغ پلوغي بايد از توي كارتونها و از بين اسبابها مي كشيديمشون بيرون،روي تخت خواب قايق سواري مي كردن، لوله جاروبرقي بلندگوشون بود و سوزنشون گير كرده بود روي يك شعر من درآوردي و .... ا
وقتي يخچال و تلويزيون عمه آسي اينا رو اورده بودن بچه ها هم حضور فعال داشتن كه سحر براي من اين دو قلم جنس رو اينجوري تشريح مي كرد: ا
سحر: مامان يخچالشون اينقدر جالب بود كه نگو،يه آب گرمكن داشت، ليوانو بايد اينجوري فشار بدي تا آب بريزه، بلدي كه؟
من:!!!!!!!!!! ا
سحر: تلويزيونشون هم دو تا آنتن داشت. مامان چرا تلويزيون ما آنتن نداره؟هیچ برنامه ای روهم نشون نمی داد.(من از طريق اخبار ارسالي خبردار شدم كه اين دو تا وروجك نشسته بودن و برفك تماشا مي كردن. باز از هيچي كه بهتره.) ا
خلاصه روزهاي خوب با هم بودن به سر رسيد و عمه آرزو اينا مجبور شدن يه روز زودتر برن و طبق معمول سحر با اشك و آه بدرقه شون كرد. ا

Friday, February 16, 2007

آش دردسر ساز

ديروز كه رفتم مهد، مدير داخليشون گفت: مامان سحر لطفاً بياين اينجا باهاتون كار دارم.طبق معمول فكر كردم حتماً يه برنامه اي دارن مي خوان اطلاع بدن،يا باز، ياد جيب مامان باباها افتادن. خانم حجازي شروع كرد: ا
امروز بچه هاي طبقه بالا داشتن آش مي پختن، بعد هم عدس و نخود و اين جور چيزها رو مي چسبوندن تو كتابشون(به عنوان واحد كار)، يه دفعه خاله مريم متوجه مي شه كه سحر دستش طرف گوششه، وقتي نگاه مي كنن ميبينن دو تا دونه عدس تو گوش سحره كه سريع در ميارن، خدا رو شكر تو سوراخ گوشش نرفته بوده ولي باز براي اطمينان زنگ مي زنن و به مدير مهد خبر ميدن، خاله كتي هم مي گه: نمي تونيم صبر كنيم تا مامانش بياد و مي برنش دكتر كه دكتر هم بعد از معاينه مي گه نه چيزي تو گوشش نيست. در تمام مدتي كه خانم حجازي داشت اين رو تعريف مي كرد، من مثل آدماي برق گرفته داشتم نگاشون مي كردم و منتظر بودم ببينم آخر چه بلايي سر بچه ام اومده و وقتي حرفاشون تموم شد اونوقت بود كه نفس راحتي كشيدم و از اينكه سحر رو بردن دكتر كلي تشكر كردم و چون از اين كارشون كه نشون از توجه شون به بچه هاس خيلي خوشم اومد، امروز هم زنگ زدم و ازخاله كتي (مديرشون) تشكر كردم.
براي سحر هم كلي از خطرات اين كار حرف زدم و طبق معمول يك داستان من درآوردي ساختم و براش تعريف كردم كه سحر خيلي تحت تأثير قرار گرفت و قول داد كه ديگه اين كار رو تكرار نكنه. اميدوارم قولش قول باشه و طبق معمول فراموش نشه. ا

پرتو خانم

اينو حتماً بايد بگم. سحر يه دوست داره به نام پرتو، اين پرتوي كوچولوي با نمك خيلي مؤدبه تا اونجايي كه دوستاي همسن خودش يا شايد كوچيكتر از خودش رو هم خانم صدا مي كنه، مثلاً هميشه به سحر ميگه سحر خانم. داشتن با هم تاب بازي مي كردن كه گفت: بابا جون لطفاً شما تاب نديدن بذارين مامان سحر خانم تاب بدن. خيلي جلوي باباش، خودمو كنترل كردم كه نرفتم بچلونمش. ا

Tuesday, February 13, 2007

پیف پیف پیف

شنيده بودم بچه ها تو اين سن و سال خيلي كنجكاو هستند و سوالهاي عجيب غريب مي كنن ولي نه ديگه در اين حد. ا
خيلي معذرت مي خوام، خيلي عذر مي خوام، ولي اينم يه جور سواله ديگه كاريش هم نميشه كرد. سحر به پي پي اش خيلي فكر ميكنه و هر موقع كه من ميرم دستشويي براي شستن خانم خانما، ازم مي پرسه: مامان! پي پي ها چي مي خورن؟ كجا زندگي ميكنن؟ و سوالهايي از اين قبيل. خوب من هم به تمام اونها جواب مي دم ولي هنوز نتونستم قانع اش كنم. ا
شما ها مي گين من با اين سوالهاي بودار چيكار كنم؟ ا

Tuesday, February 06, 2007

كنار دريا




پليس


اينم پليس كوچولوي من

مطالعه

سحر خيلي دوست داره تو كاراش از كاراي بزرگترا تقليد كنه، يه روز كه باباش مشغول مطالعه بود اونم رفت كتاباش رو آورد و شروع كرد به مطالعه كردن اونم خيلي جدي. ا

آرايش




خيلي كم پيش مي آد كه سحر به كاراي دخترونه بپردازه ولي وقتي هوس اين كارا رو بكنه ديگه سنگ تموم ميذاره. اين عكس هم نمونه اي از آرايش سحر خانومه، شامل گيره زدن و رژ زدن. ا


Monday, February 05, 2007

عکس


سحر و سپهر غرق در تماشای فیلم




دریا پر از موج بود و با برخورد هر موج به سنگهای کنار ساحل این دوتا وروجک کلی خوشحالی می کردن

Saturday, February 03, 2007

گزارش سفر

سلام به تمام عزيزاني كه به من سر مي زنن و شرمنده از اينكه بي خبر گذاشتم و رفتم. ولي حالا من اومدم با كلي ماجرا و عكس. ا
ما همراه با عمو شهاب، خاله مهرك و داداش سپهر رفته بوديم شمال، نمک آبرود، كلار آباد، موز اول دست راست، موز دوم دست چپ (تعجب نكنيد اين آدرس ويلاست)، ويلاي آق علي ميراب (منظور علي آقاي ميراب بابا بزرگ سپهر است). خيلي خوب بود جاي همگي خالي، كلي بازي كرديم البته بيشتر با وسايلي كه براي ما كوچولوها ممنوع بود، پله ها را قريب به پنچاه بار بالا و پايين كرديم، فيلم ديديم، و صد البته كه با همديگه دعوا هم كرديم. من به اندازه يكسال زندگيم هله هوله خوردم،همونايي كه مامانم هميشه ميگه: خوب نيست، مريض ميشي و .....، ولي بزرگواري كرد و اونجا ديگه هيچي به روم نيورد، منم تا تونستم و جا داشتم چيپس و پفك و شكلات خوردم. واي كه زندگي چقدر شيرين بود. ا
حالا بشنوين از رستوران رفتن ما. مامان، باباهامون تمام سعي و تلاششون رو مي كردن كه من و سپهر بيشترين فاصله رو از هم داشته باشيم، و لي زهي خيال باطل چون ما صدامون به عرش كبريا مي رسه و كافيه يه موضوعي رو سپهر بگه و من مخالفت كنم يا
با لعكس، نه ديگه بقيه شو نمي گم چون خودم هم كه حالا فكر مي كنم مي بينم كارامون خيلي خوب نبوده. ا
وقتي آقاي گارسون ميومد سر ميز ما براي گرفتن سفارش، به وضوح ديده مي شد كه در حال تلو تلو خوردن از ميز ما دور ميشه، چرا؟ چون ما هم به بزرگترامون در سفارش دادن كمك مي كرديم، غذامون مشخص بود، سيب زميني سرخ كرده ولي در رنگ نوشيدني مون اختلاف نظر پيش ميومد و چون فكر نمي كرديم با يكبار گفتن گارسون متوجه بشه چندين بار تكرار مي كرديم، همين باعث مي شد كه هميشه يه غذا از قلم بيفته. چند قانون وضع شده توسط من و سپهر بايد در رستوران اجرا مي شد. يكي اينكه ما هر دومون بايد از دوتا ني برای نوشیدنیمون استفاده مي كرديم كه رنگ ني ها هم مهم بود. دوم اينكه خلال دندون و آدامس موزي رو فراموش نمي كرديم، يكي رو تو اين دست و يكي ديگه رو تو اون دست مي گرفتيم كه از اون يكي كم نياريم. حالا حتماً مي پرسين پس چه جوري غذا مي خوردين؟سوال خوبيه، اگر يه كم فكر كنين خودتون متوجه مي شين. خوب مامان باباهامون با يه دست غذاي خودشون رو مي خوردن و با يه دست به ما غذا مي دادن.که در این راه دست کم میوردن، چون باید هم زمان قوطی نوشابمون رو می گرفتن، قاشق چنگالهایی رو که ولو می شد روی زمین جمع و جور می کردن و غیره. ا
اوضاع داشت خوب پیش می رفت که زمزمه های یرگشت به خونه به گوش رسید و با توجه به اینکه من هر جا می رم دوست ندارم برگردم خونه، مخصوصاً اگه اونجا یه جای خوش آب و هوایی همچون شمال باشه. قرار یود چهارشنبه بعد از ناهار راه بیفتیم. من در مورد یرگشت یک پیشنهاد دادم مبنی بر اینکه الان نریم، شب رو بخوابیم و فردا صبح هم صبحانه بخوریم، بعد حرکت کنیم ولی متأسفانه اصلاً مورد توجه واقع نشد و بالاخره ما راه افتادیم به جاده چالوس که رسیدیم راه به علت بوران و برف و بهمن بسته بود و چون بزرگترها از خیر برگشتن نمی گذشتن راه رو کج کردیم به سمت جاده هراز. یه صدوبیست سی کیلومتر رفتیم دیدیم ای دل غافل اینجا هم بسته است در اینجا بود که همه به نکته های طلایی که در حرف من بود پی بردن. برگشتیم خونه و طبق گفته من شب رو خوابیدیم صبح بلند شدیم صبحانه خوردیم و راه افتادیم. هوا آفتابی و جاده باز بود و ما صحیح و سالم رسیدیم به خونمون. حالا هی بگین اینا بچه ان و تصمیم با یزرگترهاست
به دلیل سرعت افتضاح اینترنت عکسها در پست بعدی ارائه می شودا