Tuesday, February 20, 2007

کارگر کوچولوها

دو- سه روزي عمه آرزو، يلدا جوني و عليرضا براي اسباب كشي عمه آسي اومده بودن تهران، پيش ما. بهمون خوش گذشت و بچه ها كلي با هم بازي كردن.سحر با يلدا معلم بازي مي كرد، قربون اون درس خوندنشون يه صفحه كتاب مي خوندن نيمساعت تغذيه مي خوردن، دوباره دو دقيقه مشق مي نوشتن،يك ساعت بازي مي كردن، مجموعه دو نفره اين مدرسه خيلي خوب از پس هم بر ميومدن . به من هم لطف خاصي داشتن و چون من مسئول پخش تغذيه بودم اسم باباي مدرسه رو روي من گذاشته بودن. عليرضا هم بيشتر وقتش با ترن هوايي چوبي مي گذشت. به علت اين اتفاق ميمون سحر مهدش رو تعطيل كرد. ا
حالا بشنوين از سحر و عليرضا، منتظر بودن يكي بره سراغ يه اسباب بازي يا هر چيز جديدي اونوقت بود كه اون يكي هم فيلش ياد هندوستان ميكرد و ميرفت تا در جنگي تن به تن پيروز ميدون بشه. ولي طولي نمي كشيد كه باز مي شدن خواهر و برادرو اين چرخه تا وقتي كه پيش هم بودن تكرار مي شد. خلاصه، بچه ها يه روز پيش خاله الهه موندن و يه روز هم پيش من بودن تا بقيه بتونن براي صاحب خونه هاي جديد مفيد واقع بشن. جمعه شب من و اين دو تا وروجك هم به جمع كمك دهندگان پيوستيم. چشمتون روز بد نبينه، توي اون شلوغ پلوغي بايد از توي كارتونها و از بين اسبابها مي كشيديمشون بيرون،روي تخت خواب قايق سواري مي كردن، لوله جاروبرقي بلندگوشون بود و سوزنشون گير كرده بود روي يك شعر من درآوردي و .... ا
وقتي يخچال و تلويزيون عمه آسي اينا رو اورده بودن بچه ها هم حضور فعال داشتن كه سحر براي من اين دو قلم جنس رو اينجوري تشريح مي كرد: ا
سحر: مامان يخچالشون اينقدر جالب بود كه نگو،يه آب گرمكن داشت، ليوانو بايد اينجوري فشار بدي تا آب بريزه، بلدي كه؟
من:!!!!!!!!!! ا
سحر: تلويزيونشون هم دو تا آنتن داشت. مامان چرا تلويزيون ما آنتن نداره؟هیچ برنامه ای روهم نشون نمی داد.(من از طريق اخبار ارسالي خبردار شدم كه اين دو تا وروجك نشسته بودن و برفك تماشا مي كردن. باز از هيچي كه بهتره.) ا
خلاصه روزهاي خوب با هم بودن به سر رسيد و عمه آرزو اينا مجبور شدن يه روز زودتر برن و طبق معمول سحر با اشك و آه بدرقه شون كرد. ا

No comments: