Monday, November 16, 2009
دو دختر دارم شاه نداره....ا
Thursday, November 05, 2009
چیزهای مورد علاقه سارا
Sunday, November 01, 2009
هالوین و شکلات و بدو بدو و کلی سرگرمی
Wednesday, October 21, 2009
تولد سارا
درست روز تولدش شروع کرد به راه رفتن. مثل سنجابها به همه جا سرک می کشه وتمام وسایل رو جابه جا می کنه، اسباب بازی های سحر رو می یاره توی اتاق ما یا دایپر هاش رو می بره می ذاره تو آشپزخونه. دیگه وقتی می خوایم یه چیزش رو پیدا کنیم باید همه جا رو یگردیم حتی اگه خیلی جای بی ربطی باشه.
سحر بهش اجازه می ده به تمام وسایلش دست بزنه به جز چیزهایی که براش خطر داره، وقتی برای چند دقیقه ای صدای سارا نمی یاد یعنی رفته توی اتاق سحر و داره اسباب بازی ها رو از توی سبد می ریزه بیرون.
شبها بهتر می خوابه، سه هفته ای هست که دیگه نصف شب بهش شیر نمی دم اگر هم بیدار بشه بغلش می کنم و دوباره می خوابه.
از لباس پوشیدن خیلی خوشش نمی یاد مخصوصاً الان که هوا سرد شده و باید زیاد لباس بپوشیم. خلاصه اینکه دختر کوچولوی ما خانمی شده برای خودش، انگار همین دیروز بود که از بیمارستان اومدیم خونه باورم نمیشه یک سال گذشته
وزن:9 کیلو و 270 گرم
قد: 74 سانتیمتر
Saturday, September 19, 2009
Thursday, September 03, 2009
وقتی سحر شش ساله می شود
به طور کاملاً محسوسی بزرگ شده، حرفام رو گوش می کنه و سعی می کنه کارهایی رو انجام بده که منو خوشحال می کنه. از وفتی اومدیم توی این خونه شبها تنها توی اتاقش می خوابه و به قول خودش خوابهای فانی می بینه.
احساس می کنم خیلی بهم دیگه نزدیکتر شدیم، مرتب می گه منو بگیر تو بغلت و دستتو بکش رو سرم، البته یه مقداری هم به اون وروجک کوچولو مربوط می شه. از پیشرفت های سارا خیلی هیجان زده می شه و دوست داره سارا زودتر حرف بزنه. البته من و بابا امید خیلی عجله ای نداریم چون خود سحر به اندازه شیش نفر تو خونه حرف می زنه.
امسال به یه مدرسه جدید می ره و خیلی شکایتی از تغییر مدرسه اش نداره و شمارش معکوس برای اولین روز مدرسه را شروع کرده. امیدوارم بتونم کاری بکنم که خاطره روز اول مدرسه براش به یاد ماندنی بشه.ا
Thursday, July 09, 2009
هیلدا
وقتی سحر فهمید رفت لب پنجره و گفت: مامان من هیلدا رو تو آسمون نمی بینم. گفتم روحش اونجاست و ما نمی تونیم روح رو ببینیم. خیلی سعی کرد بفهمه من چی می گم ولی هنوز خیلی برای فهمیدن این موضوع کوچولو است. ا
شیطون کوچولو
هنوز شبها زود به زود بیدار میشه و می خواد شیر بخوره( من نمی دونم تا کی باید این جمله رو تکرار کنم). برای صبحانه نون پنیر می خوره عاشق نون تسته و حتماً هم خودش باید برداره بخوره اگه بذاریم تو دهنش با زبونش میده بیرون و با دستش بر می داره می خوره. ا
Sunday, June 14, 2009
Tuesday, May 19, 2009
سارا
سارای شش ماهه:
وزن: 8 کیلو
قد: 65 سانت و نیم
دور سر: 42 سانت
سارای هفت ماهه:
به تنهایی می شینه و دوست داره همیشه من رو ببینه تا از پیشش می رم شروع می کنه به داد و بیداد کردن. همچنان شبها دو ساعت به دو ساعت و گاهی یک ساعت به یک ساعت بیدار می شه و می خواد شیر بخوره.
توی سحر خیزی دست خواهرش رو از پشت بسته، وقتی بیدار می شه شروع می کنه به حرف زدن که سحر هم بیدار می شه و میاد کنارش می خوابه و باهاش بازی می کنه.
ساندویچ
مامان: هر وقت سحر انگلیسی حرف می زنه ازش می خوام فارسی اش رو هم بگه تا یادش نره، اکثر مواقع درست می گه، بعضی مواقع هم کلمه به کلمه ترجمه می کنه که اون وقت یه عبارت جدید خلق می شه.
سحر:I changed my mind
مامان: سحر می دونی فارسیش چی میشه؟
سحر: آره، میشه.... من... عقلم رو... عوض کردم.
============================
در راه مدرسه داشتیم جمع و تفریق بازی می کردیم.
مامان: اگر من ده تا نون داشته باشم و دو تا ساندویچ برای تو و بابا درست کنم چند تا نون می مونه؟
سحر: چه ساندویچی چه ساندویچی مامان؟
مامان: نون پنیر
سحر: با چی؟
مامان: با گردو
سحر: نه من با گوجه دوست دارم
مامان: باشه با گوجه، حالا بگو
سحر: مامان خیار هم باشه لطفاً، ساندویچ پنیر با گوجه و خیار خیلی خوب می شه!
بعد دیگه ما رسیدیم به مدرسه.
Tuesday, March 31, 2009
سلام منم سارا
Thursday, March 26, 2009
من و سحر در راه مدرسه
مامان: تا پامون رو از در خونه می ذاریم بیرون،
سحر می گه: مامان چه بازی کنیم؟
یکی از بازیها سایمن سِز هست و به این صورت که یکی سایمن می شه و هر چی گفت اون یکی باید انجام بده، مثل پریدن، دویدن، خندیدن، شکلهای عجیب غریب درآوردن و ... سحر وقتی سایمن می شه من باید روی یه پا بپرم، فکر کنین تو سرمای منهای 20 درجه من در حالی که دارم کالسکه رو راه می برم باید روی یه پا هم بپرم. ووقتی من سایمن می شم سحر رو کلی می دوونم که سرما از یادش بره.
یکی دیگه از بازیها آی اِسپای هست که باید در مورد یه چیزی توضیح بدیم و اون یکی حدس بزنه که چی هست. یه دفعه من در مورد خود سحر گفتم و یک ربع گذاشتمش سر کار .
یه بازی دیگه ای که من جدیداً اختراع کردم اسمشو گذاشتیم یادته ایران؟ به نوبت از خاطرات ایران می گیم این بازی دو تا حسن داره یکی این که کلی چیزای خوب به یاد هم دیگه می آریم و می خندیم، یه حسن دیگه شم اینه که سحر اسمهایی رو که یادش رفته دوباره یادش می یاد. سحر بیشتر از بچه ها و بازیها می گه و من بیشتر از خوراکیها.(هیجان انگیزه نه؟)
Thursday, March 19, 2009
سال نو مبارک
Sunday, February 15, 2009
سوالهای سخت
در راه مدرسه
سحر: بابا دایناسورها چرا مردند؟
بابا: یه شهاب سنگ خورده به زمین و همشون از بین رفتند. ا
سحر با تعجب: یعنی خدا اینقدر سیلیه؟
باز هم در راه مدرسه
سحر: مامان واکی تاکی(بی سیم) چه جوری کار می کنه؟
مامان: از طریق موجهای صوتی همین طوری که الان تو داری صدای من رو می شنوی، این موجها توی هوا هستند و صدای من رو به تو می رسونند و .... ( یه چند دقیقه در حال توضیح بودم). ا
سحر: مامان ببخشیدا من پرسیدم واکی تاکی چه جوری کار می کنه؟ چی داری می گی اصلاً؟