Thursday, July 09, 2009

هیلدا

یه خانم همسایه داشتیم که 92 سالش بود، همیشه می گفت من احساس نمی کنم 92 سالم هست. بچه هاش تنهاش گذاشته بودند و هیچ وفت نمی اومدن سراغش. از تنهایی گهگاهی می اومد خونه ما و همیشه از وضعیتش شکایت می کرد، برای سحر شکلات میاورد و می گفت این بچه ها من رو دوست دارن. امروز فهمیدم که فوت کرده و بچه هاش رو دیدم که دارن وسایلشو می برن بیرون. خیلی دوست داشتم ازشون بپرسم چرا این همه سال مادرشون رو تنها گذاشته بودند، ولی حیف که این موضوع ربطی به من نداشت. ا
وقتی سحر فهمید رفت لب پنجره و گفت: مامان من هیلدا رو تو آسمون نمی بینم. گفتم روحش اونجاست و ما نمی تونیم روح رو ببینیم. خیلی سعی کرد بفهمه من چی می گم ولی هنوز خیلی برای فهمیدن این موضوع کوچولو است. ا

1 comment:

Anonymous said...

salam mamane sahar joon.man be tore etefaghi ba weblogetoon shna shodam.man daram rooye ye tarh tooye iran tahghigh mikonam.chon dokhatar koochoolooye shoma mahd mire.tarhayee ke dakhele mahdeshoon be nazaretoon jaleb myado vasam mail konin.albate chizaee ke be nazare khodetoon beshe too iaran roosh kar kard va ghabele ejra bashe.emaile man:majd.naghmeh@yahoo.com mamnoon