Thursday, September 03, 2009

وقتی سحر شش ساله می شود

ما درست دو روز بعد از روز تولد سحربه خونه جدید اسباب کشی کردیم و به همین علت نتونستیم برای سحر جشن تولد بگیریم، خودش هم قبول کرد که جشنی در کار نباشه.
به طور کاملاً محسوسی بزرگ شده، حرفام رو گوش می کنه و سعی می کنه کارهایی رو انجام بده که منو خوشحال می کنه. از وفتی اومدیم توی این خونه شبها تنها توی اتاقش می خوابه و به قول خودش خوابهای فانی می بینه.
احساس می کنم خیلی بهم دیگه نزدیکتر شدیم، مرتب می گه منو بگیر تو بغلت و دستتو بکش رو سرم، البته یه مقداری هم به اون وروجک کوچولو مربوط می شه. از پیشرفت های سارا خیلی هیجان زده می شه و دوست داره سارا زودتر حرف بزنه. البته من و بابا امید خیلی عجله ای نداریم چون خود سحر به اندازه شیش نفر تو خونه حرف می زنه.
امسال به یه مدرسه جدید می ره و خیلی شکایتی از تغییر مدرسه اش نداره و شمارش معکوس برای اولین روز مدرسه را شروع کرده. امیدوارم بتونم کاری بکنم که خاطره روز اول مدرسه براش به یاد ماندنی بشه.ا

No comments: