Wednesday, June 27, 2012

بُردم بُردی بُرد

سحر و سارا داشتن بیرون بازی می کردن که سارا با عجله اومد تو و با حالت عصبانی گفت:
- این سحر من رو گریه می کنه. وقتی تحقیق به عمل اومد فهمیدیم اول سارا سحر رو گریه کرده بوده.

امید داشت باهاش بازی می کرد و به شوخی زد به باسنش، رو کرد به امید و گفت: بِزن کارخوبی نیست.

دوست داره وقتی سوار ماشین میشه از در سحر بره تو، برای ایکنه سریع بره بشینه روی صندلیش و در این بین تو ماشین گشت و گذار نکنه با هم مسابقه میدیم که ببینیم کی میبره و هر دفعه هم که می شینه یه فعلی اختراع می کنه، من بَریدم، من بُریدم، و وقتی یکی از این فعلهای من دراوردی معنی دیکه ای هم بده با تعجب تکرارش می کنه من بُریدم؟؟؟ بهش گفتم باید بگی من بُردم بهم نگاه کرد و گفت: من بُرد( Bored) نیستم.

Monday, June 18, 2012

خیلی زیاد یعنی اِلات

- مامان لباسم خیلی زیاد خشک می شه
-چی
-خیلی زیاد خشک می شه
-مامان جون خیلی زیاد خشک می شه یعنی چی آخه
با حالت حق به جانب گفت: خیلی زیاد یعنی اِلات

خانم بزرگ

توی داستان های سارا  شخصیتهای بزرگ تر خودشه و بقیه کوچیک تر از اون هستن. مثلاً: وقتی من مامان بودم تو رو می شستم، باهات بازی می کردم یا می گه: وقتی من سحر بودم این کار و میکردم اون کارو می کردم برای همین سحر به این نتیجه رسیده که سارا از ١٠٠ سالگی متولد شده و هر سال کوچیک تر می شه

Thursday, June 14, 2012

یه پس گردنی به خودم زدم که امیدوارم کافی باشه

امروز که بعد از مدتها اومدم سراغ وبلاگ بچه ها دبدم داره بهم می گه چنا تا پست درفت داری که فکر می کردم اونا رو پست کردم خلاصه که این 4 تا آخری فکر می کنم مال 3-2 سال پیشه. این نشون می ده که من چقدر فعالم :)))) با خوندنشون کلی خوشحال شدم و به خودم نهیب زدم که ای مامان جان چرا نمی نویسی آخه؟

بادوم زميني

سحر چند وقته كه تو مهد رنگها رو به انگليسي ياد گرفته و تو حرفاش هم از معادل انگليسي اونا استفاده مي كنه. ديروز طبق معمول تو راه برگشت به خونه دستور خريد بادوم زميني مزمز داد من هم براش خريدم، تا بسته رو از دست فروشنده گرفتم، گفت اين كه اورنجه. چون قبلش خيلي نق زده بود من هم بدون اينكه به بسته بادوم زميني نگاه كنم گفتم همينه كه هست. اون هم چيزي نگفت. اومديم خونه، خواستم بسته رو براش باز كنم ديدم كه بادوم زمينيش فلفليه. تازه فهميدم كه اين كوچولوها چيزي رو كه ما بايد با كلي دقت بفهميم در يك نگاه مي فهمن، بعد هم با نگاه عاقل اندر سفيهي گفت، نگفتم بهتون اورنجه!!!!!!!
سلام به همه مهربونا

من یه سه روزی مریض بودم یه ویروس ناقلا رفته بود تو دلم، علاوه بر دل درد هر چی می خوردم رو بر می گردوندم و به مشکل دوستم رکسانا هم گرفتار شده بودم. تا می رفتم دستشویی مامان بابام منتظر یه خبر خوب می شدن که بعد از سه روز ذوق زدشون کردم عین بچه ها خوشحالی می کردن
هفته گذشته کریسمس رو تو مدرسه جشن گرفتیم، کلاسهای مختلف برنامه داشتن. ما هم چند تا شعر خوندیم و من دو تا جک تعریف کردم، کار سختی نبود رفتم پشت بلندگو و جکها رو شمرده و کامل گفتم. از وقتی که تصمیمم رو(جکر بودن) به مامان بابام گفتم، اضطرابی اونا رو گرفته بود که بیا و ببین. ولی در انتها از نتیجه کار خیلی راضی بودن، مامانم می گفت: به تو افتخار می کنم. امان از دست این مامان باباها که از جک تعریف کردن بچه ها اینقدر سر ذوق میان. ا


بابا امید ما یک هفته ای هست که رفته ایران. قبلنا وقتی امید حتی برای چند روزی از ما دور می شد سحر عکس امید رو برمی داشت و مثل ابر بهاری گریه می کرد جوری که نه تنها نمی تونستم آرومش کنم بلکه خودم هم باهاش همراهی می کردم ( ابن به آروم شدن اوضاع کمک می کرد). این دفعه خوب سفر امید یه مقدار طولانی تره و من از عکس العمل سحر خیلی می ترسیدم برای همین بهش گفتم: که تو دیگه بزرگ شدی و باید یه کاری بکنبم که سارا کوچولو بهانه بابا رو نگیره. سحر هم گفت: او او، بعد رفت پیش سارا و گفت: با با هیج جا نرفته (هم زمان به من نگاه می کرد و می گفت هیسسس که من چیزی نگم) نکنه گریه بکنی ها خواهر جونت پیشته!!!!!. که واقعاً باهام همراهی کرده البته بعضی وقتا بغض می کنه و می گه مامان من دلم برای بابا خیلی تنگ شده که با شوخی و قلقلک و این چیزا ختم به خیر میشه. شبها کنار من می خوابه و هر شب به من یادآوری می کنه که از این     فرصت به دست اومده خیلی خوشحاله

سارا هم بله!

هر کدوم مشغول یه کاری بودیم، می شنیدم در سطل آشغال مرتب باز و بسته می شه، خیلی پیش می یومد که سارا نقاشی کنه بعد ریز ریزشون کنه و بریزه دور. بعد از یه ربع سارا اومد پیشم، ازش پرسیدم چی کار داشتی می کردی مامانی؟ دیدم جور بدی نگاه می کنه و جواب نمیده بعد گفت: موهام میومد تو چشمم!
من: موهاتو چیندییییی؟
سارا: آخه میومد تو چشمم ( خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم و بتونم باهاش حرف بزنم)
من: صبر کن تو سطل آشغال رو ببینم
سارا: نه نه زشته نگاه نکن 
و اجازه نداد حتی برم تو آشپزخونه. بعد که خوابید من دریافتم که یه دسته بزرگ از موهاش توی سطله

پاورقی:همیشه میگه مامان بریم هِرکات می خوام موهام مثل راپونزل بشه