هر کدوم مشغول یه کاری بودیم، می شنیدم در سطل آشغال مرتب باز و بسته می شه، خیلی پیش می یومد که سارا نقاشی کنه بعد ریز ریزشون کنه و بریزه دور. بعد از یه ربع سارا اومد پیشم، ازش پرسیدم چی کار داشتی می کردی مامانی؟ دیدم جور بدی نگاه می کنه و جواب نمیده بعد گفت: موهام میومد تو چشمم!
من: موهاتو چیندییییی؟
سارا: آخه میومد تو چشمم ( خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم و بتونم باهاش حرف بزنم)
من: صبر کن تو سطل آشغال رو ببینم
سارا: نه نه زشته نگاه نکن
و اجازه نداد حتی برم تو آشپزخونه. بعد که خوابید من دریافتم که یه دسته بزرگ از موهاش توی سطله
پاورقی:همیشه میگه مامان بریم هِرکات می خوام موهام مثل راپونزل بشه
No comments:
Post a Comment