Thursday, February 28, 2008

اطلاع رسانی دقیق

با خودم فکر کردم حالا که تو مدرسه مون از مستر پترسنکو(معاون) بگیر تا میس موور(خدمتکار)همه می دونن که ما قراره یه نی نی داشته باشیم خوبه شما هم بدونین. مطمئناً خوشحال می شین.ا
وقتی مامانم بهم گفت که من قراره یه خواهر یا یه برادر داشته باشم از خوشحالی دور اتاق می چرخیدم و اولین کاری که کردم مامانم رو محکم گرفتم تو هاگم(بغلم). ا

Monday, February 04, 2008

Happy birthday baba Omid

با مامانم رفتیم برای بابا امید هدیه تولد بخریم، تو راه رفت و برگشت کلی نقشه کشیدیم که اگه بابا پرسید کجا بودین؟ چی بگیم که او متوجه نشه . وقتی هم که رسیدیم خونه تا بعد از ظهر که بابا بیاد هزار تا نقشه ی جور وا جور به ذهن من می رسید، که برای هدر نرفتنشون همه رو ارائه می دادم. هدیه رو یه جایی توی اتاق قایم کردیم تا فردا، بابا رو سورپرایز کنیم. وقتی بابا رسید خونه برای اینکه اصلاً متوجه نشه پریدم جلو و گفتم: بابا ما امروز هیچ جایی نرفتیم، هیچی هم نخریدیم، شما هم نباید برید تو اتاق، و جلوی بابا از مامان پرسیدم: مامان قایمش کردی؟ کجا گذاشتی؟ بابا نبینه ها؟ اگه ببینه می فهمه ها. این قدر مأموریتم رو خوب انجام دادم که مامانم گفت: سحر جون از این به بعد تمام رازهام رو فقط به تو می گم.ا
خیلی کار سخت و پر استرسی بود ولی من با موفقیت پشت سر گذاشتم. ا