Thursday, July 09, 2009

هیلدا

یه خانم همسایه داشتیم که 92 سالش بود، همیشه می گفت من احساس نمی کنم 92 سالم هست. بچه هاش تنهاش گذاشته بودند و هیچ وفت نمی اومدن سراغش. از تنهایی گهگاهی می اومد خونه ما و همیشه از وضعیتش شکایت می کرد، برای سحر شکلات میاورد و می گفت این بچه ها من رو دوست دارن. امروز فهمیدم که فوت کرده و بچه هاش رو دیدم که دارن وسایلشو می برن بیرون. خیلی دوست داشتم ازشون بپرسم چرا این همه سال مادرشون رو تنها گذاشته بودند، ولی حیف که این موضوع ربطی به من نداشت. ا
وقتی سحر فهمید رفت لب پنجره و گفت: مامان من هیلدا رو تو آسمون نمی بینم. گفتم روحش اونجاست و ما نمی تونیم روح رو ببینیم. خیلی سعی کرد بفهمه من چی می گم ولی هنوز خیلی برای فهمیدن این موضوع کوچولو است. ا

شیطون کوچولو

مامان: سارا کوچولوی ما هر روز شیطون تر از روز قیل میشه، الان که هشت ماه و سه هفته اشه با تمام سرعت چهار دست و پا حرکت می کنه و دستشو می گیره به مبل و میز و می ایسته در این موقع است که احساس می کنه خیلی بزرگه و دستشو ول می کنه و محکم می افته زمین. هیچ مانعی هم براش معنی نداره از هر چیز و هر کسی که جلوی راهش باشه می گذره تا به هدفش برسه.
هنوز شبها زود به زود بیدار میشه و می خواد شیر بخوره( من نمی دونم تا کی باید این جمله رو تکرار کنم). برای صبحانه نون پنیر می خوره عاشق نون تسته و حتماً هم خودش باید برداره بخوره اگه بذاریم تو دهنش با زبونش میده بیرون و با دستش بر می داره می خوره. ا

تاب بازی رو دوست داره و می خنده، سحر هم فکر می کنه هر چی تند تر تاب بده اون بیشتر می خنده



به بابا امید هم توی درساش کمک می کنه مثلاً جزوه هاشو می خوره یا با مشت می کوبه روی لپ تاپ