Monday, June 26, 2006

دوشنبه 5 تير 1385

سلام عروسكم
ديشب ساعت 3 ازدرد گوش از خواب بيدار شدي و ديگه نتونستي بخوابي ، ساعت 5 بود كه بهت قطره استامينوفن دادم كه دردت آروم بشه. بهم مي گفتي مامان گوشمو بوس كن منم بوس مي كردم و ازت مي پرسيدم خوب شد مي گفتي نه دوباره بوس كن. چقدر مزه داد بوس كردن گوشت. صبح بردمت دكتر مثل خانوما خوابيدي رو تخت و هرچي دكتر مي گفت انجام مي دادي بماند كه وقتي كوچولو تر بودي دهني از ما سرويس مي كردي ، بعد هم ويزيت دكتر را دادي و اومديم بيرون. گوشت عفونت كرده بود و غده هاي لنفاويت ورم كرده بودن قربون خودت و غده هاي لنفاويت بشم . ماشين عمو احسان دستمون بود تو رو رسونديم مهد كه با اشك و آه رفتي پيش زهرا جون. شب هم مي خوايم بريم اردكان چون بابا علي مهربون بيمارستان بستري هستند و همه نگرانشون هستيم . اميدوارم اردكان بهت خوش بگذره هر چند خونه بدون بابا علي صفا نداره دعا كن زودتر حالشون خوب بشه دعاي شما كوچولوهاس كه ميگيره

Thursday, June 22, 2006

پنجشنبه 1تير 1385

شيرين عسلم سلام
ديروز بعد از ظهر اومدم دنبالت فبل از سلام كردن، احوال بابا رو پرسيدي بعد هم چون تولد داشتين با خوشحالي و عجله در كوله تو باز كردي وهديه اي كه تو تولد بهت دادن رو بهم نشون دادي يه دونه بيسكويت، يه ژله كوچولو و يه بادكنك بود دخل بيسكويت و ژله روهمون اول دراوردي و شروع كردي به غرغر كردن كه بادكنكم رو باد كن . خودت هم بهم ياد مي دادي مي گفتي ببين اينجوري بايد باد كني
كتاب بيدي بي ادب رو كه برات خريدم به بابا دادي تا برات بخونه فكر كنم تو اين كتابا بچه ها چيزاي جديد ياد ميگيرن. داستانش اينجوري كه بيدي براي همه زبون در مياره، تو هيچوقت از اين كارا نمي كردي ولي با خوندن اين كتاب خواستي يه تجربه جديدي داشته باشي، بابائي هرچي بهت مي گفت، زبونت رو در مياوردي خيلي ناراحت شده بوديم بعد از اينكه كلي باهات حرف زديم و تو اصلاً توجه نكردي ديگه باهات بي محلي مي كرديم بعد از كلي گريه و زاري اومدي بهم گفتي ديگه زبونم رو در نميارم ، معذرت مي خوام و گفتي باهام دوست با ش و اگه دوباره سر سنگين باهات حرف مي زدم مي گفتي من كه عذرخواهي كردم چرا اينجوري حرف مي زني بالاخره دوباره زندگي شيرين شد
خوابالوي مامان
آماده شديم بريم خونه عمه آسيه اول رفتيم ميلاد نور قاب عكسي كه براي عكس تو سفارش داده بودم رو گرفتم و براي خاله الهه هم هديه خريديم چون جمعه تولدشونه.مجتمع تجاري ميلاد نور براي تو يادآورخوردن ذرت است كه اين وقايع براي تو خيلي خوشايند . از در خونه تو خوابيدي تو ميلاد هم خواب بودي خونه عمه آسي هم خوابيدي آخر شب هم كه برگشتيم خونه خواب بودي واي كه بچه ها چقدر تو خواب خواستني و زيبا ميشن

Wednesday, June 21, 2006

چهارشنبه 31 خرداد 1385

سلام عزيز دل مامان
ديروز بابائي اومد و تو سر از پا نمي شناختي بماند كه خيلي هم بداخلاقي كردي. چند وقته عاشق بالكن شدي مرتب مي ري اونجا دمپايي عمو مجيديد(خودت اين اسم رو روش گذاشتي چون عمو مجيد برات سوغاتي اورده بود) رو مي پوشي و مي گي ببينم تو حياط چه خبره و امان از اون روزي كه يه آشنا تو حياط ببيني شروع مي كني با صداي بلند با طرف حرف زدن صداي بلند كه ميگم يعني 40 واحد متوجه مكالمتون ميشن و وقتي من ميگم سحر آرومتر، مياي درو مي بندي فكر مي كني من اينجوري تو رو نميبينم در صورتيكه درمون تمام شيشه است و يه پرده نازك داره
دختر خارجي
جديداً از خودت صداهايي در مي ياري و كلمات عجيب غريبي رو تلفظ مي كني ازت مي پرسم ماماني اينا يعني چي شما هم مي گي دارم خارجي حرف مي زنم قربون اون خارجي حرف زدنت برم
عشق ماشين
نمي دونم قبلاً بهت گفته بودم يا نه تو عاشق قان قان كردني هرچيز گردي كه دستت مي افته ميشه فرمونت وجديداً كشف كردي گوشت كوب دنده ماشينت باشه خيلي با نمك دنده ماشين رو عوض مي كني و صداي ماشينت بيشتر ميشه ،سپهر يه ماشين داره كه تو اون رو خيلي دوست داري تا مي ريم خونشون اول مي ري سراغ اون و هر وقت بهت مي گم مي خوايم بريم خونه خاله مهرك مي گي ماشين سپهر هم هست چون خيلي دوست داشتي خواستم برات بخرم ولي هر جا رفتم پيدا نكردم. خيلي وقتها هم سر اين ماشين جنگ تن به تني بين تو سپهر رخ داده

Sunday, June 11, 2006

يكشنبه 21خرداد1385

سلام كوچولوي جيغ جيغوي من
من شنبه ها و دوشنبه ها كلاس زبان دارم و عمه آسيه مياد دنبال تو و اين دو روز از اون روزايي كه تو عشق ميكني چون ميري خونه عمه ميري پارك و كلي كاراي دوست داشتني انجام مي دي. ديروز وقتي از كلاس برگشتم من هم اومدم پارك و وقتي تو را خوشحال ديدم خستگي از تنم بيرون رفت .وقتي از سرسره مارپيچ بالا رفتي و بدون كمك اومدي پايين فكر كردم كه چقدر بزرگ شدي و قند تو دلم آب شد.داشتي بازي مي كردي كه يه دفعه گفتي مامان(معذرت مي خوام)جيش و از اونجايي كه تو پارك دستشويي نبود مجبور بوديم بريم خونه بماند كه چه جيغهايي از ته دلت مي كشيدي و چه اشكهايي مي ريختي كه نمي خواستي از پارك بياي بيرون با هر زحمتي بود سوار ماشين شديم هر چند دقيقه يكبار يك چيزي رو بهانه قرار مي دادي و روز از نو روزي از نو تا اونجايي كه راننده بخت برگشته كه بايد جيغاي تو رو گوش مي كرد بهم گفت مي خواين برم براش بستني بخرم؟خداييش خيلي خجالت كشيدم
-----------------
چند روز پيش داشتي هندونه مي خوردي (يكي از ميوه هاي مورد علاقه ات بود)ولي با دستاي كوچولوت بطوريكه آبش از آرنجت مي چكيد وقتي ديدمت با تعجب پرسيدم چرا اينجوري مي خوري؟ تو هم با قيافه حق به جانب گفتي فاطي جون(كمك مربي مهدتون)هم با دست بهمون هندونه ميده منو بگو خيلي ناراحت شدم و بعد از كلي پرسش ازت اطمينان حاصل كردم كه راست مي گي . فرداش زنگ زدم به مديرمهد و موضوع رو ازش پرسيدم كه گفت:ما اصلاً ميوه به بچه ها نميديم و چيزايي كه خودشون ميارن رو مي خورن و گفت خانم شما رو گذاشته سره كار كلي به اين جريان خنديدم ولي نمي دونم چرا مطمئنم كه تو خيالبافي نكردي و اين موضوع حقيقت داره

Tuesday, June 06, 2006

سه شنبه 16 خرداد 1385

سلام كوچولوي زيبا
بعد از 4روز تعطيلي صبح زود بيدار شدن و مهد رفتن يه كم سخته به خدا منم خيلي دوست داشتم تو خونه باشم و به كارام برسم ولي چاره اي نيست.امروز بعد از بيدار شدن كلي گريه كردي كه من نمي خوام برم مهد كودك ولي از اونجايي كه تو خيلي گلي زود آروم شدي. حوله ،دفتر نقاشي و يه ظرف پر از بيسكويت گذاشتي تو كوله ات و راه افتادي .
چهارشنبه هفته پيش با عمه آسي و عمو تورج با قطار رفتيم اردكان و تا ديروز بعداز ظهر كه با عمو احسان اينا برگشتيم تو هر چي آتيش داشتي سوزوندي و من هم از خوشحالي تو كيف مي كردم خونه عمه آرزو كه مي رفتيم با للا جوني(تو هميشه به يلدا مي گفتي للا جوني) و عليرضا مي رفتين تو كوچه و دوچرخه سواري و ماشين سواري مي كردين منم مي ذاشتم اونجا هر چه قدر كه مي خواي آزاد باشي چون بعدش مي اومدي تو خونه كوچولومون و اونجا برات مثل قفس مي موند بعد از اين همه شيطنت جدا شدن از اون محيط برات سخت بود و در حالي كه از پهناي صورتت اشك ميومد سوار ماشين شديم اونقدر خسته بودي كه بعد از خوندن 3كتاب از 4كتابي كه عمه آسي برات خريده بود(ليلي لجبازه،شوشوشكمو،نازي ناز نازو و كاكا كثيفه) خواب رفتي. وقتي هم كه بيدار شدي آروم بودي فقط گير داده بودي كه تو تاريكي برات كتاب بخونم من هم از اون قصه هاي من در آوردي از خودم ساختم كه يه بچه اي بود تو تاريكي كتاب خوند و...آخر سر هم چشمش ضعيف شدو رفت دكتر تو از اين قصه ها خيلي خوشت مي اومد و من بايد ده بار برات تعريف مي كردم. بماند كه هم تو كلافه شده بودي هم پدر پاي من درومد حساب كن يه كوچولوي 15كيلويي 7ساعت رو پات بشينه چه حالي ميشي همين كه برام يه خورده پا مونده بود خدا را شاكر بودم
گلي تو الان كه خيلي با سياستي خدا خدا مي كنم بزرگم مي شي همينطور بموني.اينو براي چي ميگم گوش كن تا برات تعريف كنم: تو و عليرضا زياد با هم دعواتون مي شد از دعواهاي دوران بچگي عليرضا خيلي حساس بود كه طرف مقابلش باهاش دوست باشه يه روز تو رسيدي خونه مامان فاطي و بابا علي يك راست رفتي نشستي رو صندلي عليرضا اون هم شاكي شد و مي خواست تو رو بلند كنه بعد تو با يه عشوه اي گفتي" من كه باهات دوستم" عليرضا هم آروم شد و گفت خوب بشين .يه بار ديگه داشتين باهم دعوا مي كردين و از اونجايي كه تو دعوا حلوا خيرات نميكنن عليرضا بهت گفت من باهات دوست نيستم تو هم گفتي خوب نباش و داشتي مي رفتي كه عليرضا اومد بهت گفت بيا باهم بازي كنيم از اين ابتكارت داشت قند تو دلم آب مي شد
سحر نميدونم چند وقته چرا اينقدر قرتي شدي هر جا آهنگي به گوشت مي خوره شروع مي كني به رقصيدن خداييش قشنگ هم مي رقصي صداي ساز و آوازي هم نباشه خودت مي خوني يه كوچولوي قرتي اي شدي كه بيا و ببين . هرچي باشي من يكي كه عاشقتم بابا اميد مهربون هم همينطور