Tuesday, June 06, 2006

سه شنبه 16 خرداد 1385

سلام كوچولوي زيبا
بعد از 4روز تعطيلي صبح زود بيدار شدن و مهد رفتن يه كم سخته به خدا منم خيلي دوست داشتم تو خونه باشم و به كارام برسم ولي چاره اي نيست.امروز بعد از بيدار شدن كلي گريه كردي كه من نمي خوام برم مهد كودك ولي از اونجايي كه تو خيلي گلي زود آروم شدي. حوله ،دفتر نقاشي و يه ظرف پر از بيسكويت گذاشتي تو كوله ات و راه افتادي .
چهارشنبه هفته پيش با عمه آسي و عمو تورج با قطار رفتيم اردكان و تا ديروز بعداز ظهر كه با عمو احسان اينا برگشتيم تو هر چي آتيش داشتي سوزوندي و من هم از خوشحالي تو كيف مي كردم خونه عمه آرزو كه مي رفتيم با للا جوني(تو هميشه به يلدا مي گفتي للا جوني) و عليرضا مي رفتين تو كوچه و دوچرخه سواري و ماشين سواري مي كردين منم مي ذاشتم اونجا هر چه قدر كه مي خواي آزاد باشي چون بعدش مي اومدي تو خونه كوچولومون و اونجا برات مثل قفس مي موند بعد از اين همه شيطنت جدا شدن از اون محيط برات سخت بود و در حالي كه از پهناي صورتت اشك ميومد سوار ماشين شديم اونقدر خسته بودي كه بعد از خوندن 3كتاب از 4كتابي كه عمه آسي برات خريده بود(ليلي لجبازه،شوشوشكمو،نازي ناز نازو و كاكا كثيفه) خواب رفتي. وقتي هم كه بيدار شدي آروم بودي فقط گير داده بودي كه تو تاريكي برات كتاب بخونم من هم از اون قصه هاي من در آوردي از خودم ساختم كه يه بچه اي بود تو تاريكي كتاب خوند و...آخر سر هم چشمش ضعيف شدو رفت دكتر تو از اين قصه ها خيلي خوشت مي اومد و من بايد ده بار برات تعريف مي كردم. بماند كه هم تو كلافه شده بودي هم پدر پاي من درومد حساب كن يه كوچولوي 15كيلويي 7ساعت رو پات بشينه چه حالي ميشي همين كه برام يه خورده پا مونده بود خدا را شاكر بودم
گلي تو الان كه خيلي با سياستي خدا خدا مي كنم بزرگم مي شي همينطور بموني.اينو براي چي ميگم گوش كن تا برات تعريف كنم: تو و عليرضا زياد با هم دعواتون مي شد از دعواهاي دوران بچگي عليرضا خيلي حساس بود كه طرف مقابلش باهاش دوست باشه يه روز تو رسيدي خونه مامان فاطي و بابا علي يك راست رفتي نشستي رو صندلي عليرضا اون هم شاكي شد و مي خواست تو رو بلند كنه بعد تو با يه عشوه اي گفتي" من كه باهات دوستم" عليرضا هم آروم شد و گفت خوب بشين .يه بار ديگه داشتين باهم دعوا مي كردين و از اونجايي كه تو دعوا حلوا خيرات نميكنن عليرضا بهت گفت من باهات دوست نيستم تو هم گفتي خوب نباش و داشتي مي رفتي كه عليرضا اومد بهت گفت بيا باهم بازي كنيم از اين ابتكارت داشت قند تو دلم آب مي شد
سحر نميدونم چند وقته چرا اينقدر قرتي شدي هر جا آهنگي به گوشت مي خوره شروع مي كني به رقصيدن خداييش قشنگ هم مي رقصي صداي ساز و آوازي هم نباشه خودت مي خوني يه كوچولوي قرتي اي شدي كه بيا و ببين . هرچي باشي من يكي كه عاشقتم بابا اميد مهربون هم همينطور

No comments: