Wednesday, June 21, 2006

چهارشنبه 31 خرداد 1385

سلام عزيز دل مامان
ديروز بابائي اومد و تو سر از پا نمي شناختي بماند كه خيلي هم بداخلاقي كردي. چند وقته عاشق بالكن شدي مرتب مي ري اونجا دمپايي عمو مجيديد(خودت اين اسم رو روش گذاشتي چون عمو مجيد برات سوغاتي اورده بود) رو مي پوشي و مي گي ببينم تو حياط چه خبره و امان از اون روزي كه يه آشنا تو حياط ببيني شروع مي كني با صداي بلند با طرف حرف زدن صداي بلند كه ميگم يعني 40 واحد متوجه مكالمتون ميشن و وقتي من ميگم سحر آرومتر، مياي درو مي بندي فكر مي كني من اينجوري تو رو نميبينم در صورتيكه درمون تمام شيشه است و يه پرده نازك داره
دختر خارجي
جديداً از خودت صداهايي در مي ياري و كلمات عجيب غريبي رو تلفظ مي كني ازت مي پرسم ماماني اينا يعني چي شما هم مي گي دارم خارجي حرف مي زنم قربون اون خارجي حرف زدنت برم
عشق ماشين
نمي دونم قبلاً بهت گفته بودم يا نه تو عاشق قان قان كردني هرچيز گردي كه دستت مي افته ميشه فرمونت وجديداً كشف كردي گوشت كوب دنده ماشينت باشه خيلي با نمك دنده ماشين رو عوض مي كني و صداي ماشينت بيشتر ميشه ،سپهر يه ماشين داره كه تو اون رو خيلي دوست داري تا مي ريم خونشون اول مي ري سراغ اون و هر وقت بهت مي گم مي خوايم بريم خونه خاله مهرك مي گي ماشين سپهر هم هست چون خيلي دوست داشتي خواستم برات بخرم ولي هر جا رفتم پيدا نكردم. خيلي وقتها هم سر اين ماشين جنگ تن به تني بين تو سپهر رخ داده

No comments: