Thursday, June 22, 2006

پنجشنبه 1تير 1385

شيرين عسلم سلام
ديروز بعد از ظهر اومدم دنبالت فبل از سلام كردن، احوال بابا رو پرسيدي بعد هم چون تولد داشتين با خوشحالي و عجله در كوله تو باز كردي وهديه اي كه تو تولد بهت دادن رو بهم نشون دادي يه دونه بيسكويت، يه ژله كوچولو و يه بادكنك بود دخل بيسكويت و ژله روهمون اول دراوردي و شروع كردي به غرغر كردن كه بادكنكم رو باد كن . خودت هم بهم ياد مي دادي مي گفتي ببين اينجوري بايد باد كني
كتاب بيدي بي ادب رو كه برات خريدم به بابا دادي تا برات بخونه فكر كنم تو اين كتابا بچه ها چيزاي جديد ياد ميگيرن. داستانش اينجوري كه بيدي براي همه زبون در مياره، تو هيچوقت از اين كارا نمي كردي ولي با خوندن اين كتاب خواستي يه تجربه جديدي داشته باشي، بابائي هرچي بهت مي گفت، زبونت رو در مياوردي خيلي ناراحت شده بوديم بعد از اينكه كلي باهات حرف زديم و تو اصلاً توجه نكردي ديگه باهات بي محلي مي كرديم بعد از كلي گريه و زاري اومدي بهم گفتي ديگه زبونم رو در نميارم ، معذرت مي خوام و گفتي باهام دوست با ش و اگه دوباره سر سنگين باهات حرف مي زدم مي گفتي من كه عذرخواهي كردم چرا اينجوري حرف مي زني بالاخره دوباره زندگي شيرين شد
خوابالوي مامان
آماده شديم بريم خونه عمه آسيه اول رفتيم ميلاد نور قاب عكسي كه براي عكس تو سفارش داده بودم رو گرفتم و براي خاله الهه هم هديه خريديم چون جمعه تولدشونه.مجتمع تجاري ميلاد نور براي تو يادآورخوردن ذرت است كه اين وقايع براي تو خيلي خوشايند . از در خونه تو خوابيدي تو ميلاد هم خواب بودي خونه عمه آسي هم خوابيدي آخر شب هم كه برگشتيم خونه خواب بودي واي كه بچه ها چقدر تو خواب خواستني و زيبا ميشن

No comments: