Thursday, July 05, 2012

نوستالژی


این لیست خوراکی هایی هست که من و سحر قراره ایران بخوریم. نوشتیمشون که خدایی نکرده یادمون نره و بعد پشیمونیش 
برامون بمونه. اسم بعضی هاشون رو یادش نبود برام شکلشون رو می کشید و توضیح می داد و من اسمش رو می گفتم. 
 البته از خیر نوشتن خورشت ها گذشتیم برای اینکه پیش فرضمون اینه که خورشت ها رو هر جا بریم برامون می پزن.
وقت نوشتن این لیست سحر به این نتیجه رسید که چقدر خوراکی ها "س" و "ز" دارند.
آخرین کلمه تو لیشتش مرنا(مربا) آلبالواِ که باید در صدر لیست قرار می گرفت ولی از بد روزگار آخر از همه یادمون افتاد و رفت زیر تاریخ و خونده نشد هی هی هی!!!

Wednesday, June 27, 2012

بُردم بُردی بُرد

سحر و سارا داشتن بیرون بازی می کردن که سارا با عجله اومد تو و با حالت عصبانی گفت:
- این سحر من رو گریه می کنه. وقتی تحقیق به عمل اومد فهمیدیم اول سارا سحر رو گریه کرده بوده.

امید داشت باهاش بازی می کرد و به شوخی زد به باسنش، رو کرد به امید و گفت: بِزن کارخوبی نیست.

دوست داره وقتی سوار ماشین میشه از در سحر بره تو، برای ایکنه سریع بره بشینه روی صندلیش و در این بین تو ماشین گشت و گذار نکنه با هم مسابقه میدیم که ببینیم کی میبره و هر دفعه هم که می شینه یه فعلی اختراع می کنه، من بَریدم، من بُریدم، و وقتی یکی از این فعلهای من دراوردی معنی دیکه ای هم بده با تعجب تکرارش می کنه من بُریدم؟؟؟ بهش گفتم باید بگی من بُردم بهم نگاه کرد و گفت: من بُرد( Bored) نیستم.

Monday, June 18, 2012

خیلی زیاد یعنی اِلات

- مامان لباسم خیلی زیاد خشک می شه
-چی
-خیلی زیاد خشک می شه
-مامان جون خیلی زیاد خشک می شه یعنی چی آخه
با حالت حق به جانب گفت: خیلی زیاد یعنی اِلات

خانم بزرگ

توی داستان های سارا  شخصیتهای بزرگ تر خودشه و بقیه کوچیک تر از اون هستن. مثلاً: وقتی من مامان بودم تو رو می شستم، باهات بازی می کردم یا می گه: وقتی من سحر بودم این کار و میکردم اون کارو می کردم برای همین سحر به این نتیجه رسیده که سارا از ١٠٠ سالگی متولد شده و هر سال کوچیک تر می شه

Thursday, June 14, 2012

یه پس گردنی به خودم زدم که امیدوارم کافی باشه

امروز که بعد از مدتها اومدم سراغ وبلاگ بچه ها دبدم داره بهم می گه چنا تا پست درفت داری که فکر می کردم اونا رو پست کردم خلاصه که این 4 تا آخری فکر می کنم مال 3-2 سال پیشه. این نشون می ده که من چقدر فعالم :)))) با خوندنشون کلی خوشحال شدم و به خودم نهیب زدم که ای مامان جان چرا نمی نویسی آخه؟

بادوم زميني

سحر چند وقته كه تو مهد رنگها رو به انگليسي ياد گرفته و تو حرفاش هم از معادل انگليسي اونا استفاده مي كنه. ديروز طبق معمول تو راه برگشت به خونه دستور خريد بادوم زميني مزمز داد من هم براش خريدم، تا بسته رو از دست فروشنده گرفتم، گفت اين كه اورنجه. چون قبلش خيلي نق زده بود من هم بدون اينكه به بسته بادوم زميني نگاه كنم گفتم همينه كه هست. اون هم چيزي نگفت. اومديم خونه، خواستم بسته رو براش باز كنم ديدم كه بادوم زمينيش فلفليه. تازه فهميدم كه اين كوچولوها چيزي رو كه ما بايد با كلي دقت بفهميم در يك نگاه مي فهمن، بعد هم با نگاه عاقل اندر سفيهي گفت، نگفتم بهتون اورنجه!!!!!!!
سلام به همه مهربونا

من یه سه روزی مریض بودم یه ویروس ناقلا رفته بود تو دلم، علاوه بر دل درد هر چی می خوردم رو بر می گردوندم و به مشکل دوستم رکسانا هم گرفتار شده بودم. تا می رفتم دستشویی مامان بابام منتظر یه خبر خوب می شدن که بعد از سه روز ذوق زدشون کردم عین بچه ها خوشحالی می کردن
هفته گذشته کریسمس رو تو مدرسه جشن گرفتیم، کلاسهای مختلف برنامه داشتن. ما هم چند تا شعر خوندیم و من دو تا جک تعریف کردم، کار سختی نبود رفتم پشت بلندگو و جکها رو شمرده و کامل گفتم. از وقتی که تصمیمم رو(جکر بودن) به مامان بابام گفتم، اضطرابی اونا رو گرفته بود که بیا و ببین. ولی در انتها از نتیجه کار خیلی راضی بودن، مامانم می گفت: به تو افتخار می کنم. امان از دست این مامان باباها که از جک تعریف کردن بچه ها اینقدر سر ذوق میان. ا


بابا امید ما یک هفته ای هست که رفته ایران. قبلنا وقتی امید حتی برای چند روزی از ما دور می شد سحر عکس امید رو برمی داشت و مثل ابر بهاری گریه می کرد جوری که نه تنها نمی تونستم آرومش کنم بلکه خودم هم باهاش همراهی می کردم ( ابن به آروم شدن اوضاع کمک می کرد). این دفعه خوب سفر امید یه مقدار طولانی تره و من از عکس العمل سحر خیلی می ترسیدم برای همین بهش گفتم: که تو دیگه بزرگ شدی و باید یه کاری بکنبم که سارا کوچولو بهانه بابا رو نگیره. سحر هم گفت: او او، بعد رفت پیش سارا و گفت: با با هیج جا نرفته (هم زمان به من نگاه می کرد و می گفت هیسسس که من چیزی نگم) نکنه گریه بکنی ها خواهر جونت پیشته!!!!!. که واقعاً باهام همراهی کرده البته بعضی وقتا بغض می کنه و می گه مامان من دلم برای بابا خیلی تنگ شده که با شوخی و قلقلک و این چیزا ختم به خیر میشه. شبها کنار من می خوابه و هر شب به من یادآوری می کنه که از این     فرصت به دست اومده خیلی خوشحاله

سارا هم بله!

هر کدوم مشغول یه کاری بودیم، می شنیدم در سطل آشغال مرتب باز و بسته می شه، خیلی پیش می یومد که سارا نقاشی کنه بعد ریز ریزشون کنه و بریزه دور. بعد از یه ربع سارا اومد پیشم، ازش پرسیدم چی کار داشتی می کردی مامانی؟ دیدم جور بدی نگاه می کنه و جواب نمیده بعد گفت: موهام میومد تو چشمم!
من: موهاتو چیندییییی؟
سارا: آخه میومد تو چشمم ( خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم و بتونم باهاش حرف بزنم)
من: صبر کن تو سطل آشغال رو ببینم
سارا: نه نه زشته نگاه نکن 
و اجازه نداد حتی برم تو آشپزخونه. بعد که خوابید من دریافتم که یه دسته بزرگ از موهاش توی سطله

پاورقی:همیشه میگه مامان بریم هِرکات می خوام موهام مثل راپونزل بشه

Monday, April 16, 2012

زبان شیرین مادری

سارا وقتی انگلسی حرف می زنه من فارسیش رو تکرار می کنم. یه روز داشتم پلو درست می کردم، سارا پرسید: مامان داری چی کار می کنی ؟
!گفتم: دارم برنج درست می کنم
!!دستشو اورد بالا و با حالت تاکیدی گفت: فارسیش میشه پلو

Saturday, December 24, 2011

امسال سحر به این حقیقت رسید که سنتا واقعی نیست و از این کشف خودش هم خیلی راضیه، البته قبلاً هم یه حدسایی می زده ولی بین زمین و هوا بوده. وقتی ازم پرسید، شک داشتم چی بهش بگم چون از کانادایی ها شنیده بودم که بچه ها تو سن10-9 سالگی می فهمن. خلاصه بهش گفتم و ازش قول گرفتم که تو مدرسه به دوستاش نگه. امشب هم همون شبی که من باید نقش سنتا یا آدم خوبه رو بازی کنم، هدیه ها رو کادو کنم و بذارم کنار تختشون، جالبه و صبح وقتی با سر و صدای بچه ها از خواب پا می شی و ذوق و شوقشون رو می بینی جالبتر می شه.
امسال کادو خریدن برای سارا پروژه ای بود برای خودش. هر چی ازش می پرسیدیم چی می خوای سنتا برات بیاره می گفت: چاکلت یا کندی کین، خلاصه تصمیم بر این شد که براش کتی بخریم همون هلو کتی معروف من رفتم وال مارت چون نزدیک ترین مغازه به ماست و من هم که حوصله گشتن تو این مغازه و اون مغازه رو ندارم، اونجا تقریبا توسط مشتریها غارت شده بود پس من هم یه ست لوازم دکتری برداشتم و خوشحال از اینکه در ایکی ثانیه کار رو تموم کردم، وقتی اومدم خونه و به امید گفتم چی خریدم گفت فکر نکنم خوشحال بشه بریم یه چیزی بخریم که بیشتر باهاش بازی کنه( البته من میدونم که هر چی بخریم سارا باز می ره سراغ بشقابهای خودش یا کاسه های مامانش، کاغذا رو ریز ریز می کنه می ریزه توشون و بازی می کنه) خلاصه فردا شبش اون ست دکتری پس داده شد و باز فرداش، ماموریت امید این بود که سر بچه ها رو تو چَپتِرز گرم کنه و ماموریت من هم این بود که برم و از تویزآرآس یه چیز خوب بخرم از اونجایی که من مغازه های نزدیک رو بیشتر از مغازه های دور دوست دارم رفتم سراغ تویزآرآس کوچولویی که کنار چپترز هست یعنی دیوار به دیوارش به جای اینکه برم اون بزرگتره اون ور خیابون اونجا هم هلو کتی نداشت انگار تخمشو ملخ خورده بود، برای اینکه این پرونده بسته بشه یه هورس استیک خریدم از اونایی که چوب جارو رو فرو کردن تو سر یه اسب و بچه ها می ذارن وسط پاشون و می دون. این هدیه هم به نظر امید برای سارای قصه ما خوب نبود حالا خوبه اینجا به راحتی وسایل رو پس می گیرن وگرنه همش شده بود وبال گردنمون، این یکی هم به سرنوشت اولی دچار شد و قسمتش نبود که بیاد توی خونه ما. حالا این دفعه امید خودش شهر رو زیر پا گذاشت تا بالاخره با یه هلو کتی تپل مپلیه شناسامه داراومد خونه. این رو ثبت تاریخی کردم که سالها بعد وقتی اینا رو برای سارا می خونم بدونه باباش چقدر دوستش داره.

Tuesday, August 30, 2011

Sahar's 8th Birth Day


کیکشو با هم دیگه درست کردیم با خامه آبی( رنگ مورد علاقه سحر) وسطش
برای تزئین روی کیک هم سارا خیلی کمک کرد! هر یکی ستاره رو که می ذاشت دستش کاکائویی می شد انگشتش رو می خورد به من نشون می داد که من مطمئن بشم تمیز شده و دوباره یکی دیگه



Sara's first sleepover

سارا داشت زیرِ میز بازی می کرد، بالشتها رو گذاشته بود و یه مقدار اسباب بازی. نمی ساعتی رو بدون گفتن مامانیییییییییی؟ داشت بازی می کرد. ازش پرسیدم سارا داری چی کار می کنی؟ گفت: رفتم اسلیپ اُوِر