Thursday, June 14, 2012

بابا امید ما یک هفته ای هست که رفته ایران. قبلنا وقتی امید حتی برای چند روزی از ما دور می شد سحر عکس امید رو برمی داشت و مثل ابر بهاری گریه می کرد جوری که نه تنها نمی تونستم آرومش کنم بلکه خودم هم باهاش همراهی می کردم ( ابن به آروم شدن اوضاع کمک می کرد). این دفعه خوب سفر امید یه مقدار طولانی تره و من از عکس العمل سحر خیلی می ترسیدم برای همین بهش گفتم: که تو دیگه بزرگ شدی و باید یه کاری بکنبم که سارا کوچولو بهانه بابا رو نگیره. سحر هم گفت: او او، بعد رفت پیش سارا و گفت: با با هیج جا نرفته (هم زمان به من نگاه می کرد و می گفت هیسسس که من چیزی نگم) نکنه گریه بکنی ها خواهر جونت پیشته!!!!!. که واقعاً باهام همراهی کرده البته بعضی وقتا بغض می کنه و می گه مامان من دلم برای بابا خیلی تنگ شده که با شوخی و قلقلک و این چیزا ختم به خیر میشه. شبها کنار من می خوابه و هر شب به من یادآوری می کنه که از این     فرصت به دست اومده خیلی خوشحاله

No comments: