بابا امید ما یک هفته ای هست که رفته ایران. قبلنا وقتی امید حتی برای چند روزی از ما دور می شد سحر عکس امید رو برمی داشت و مثل ابر بهاری گریه می کرد جوری که نه تنها نمی تونستم آرومش کنم بلکه خودم هم باهاش همراهی می کردم ( ابن به آروم شدن اوضاع کمک می کرد). این دفعه خوب سفر امید یه مقدار طولانی تره و من از عکس العمل سحر خیلی می ترسیدم برای همین بهش گفتم: که تو دیگه بزرگ شدی و باید یه کاری بکنبم که سارا کوچولو بهانه بابا رو نگیره. سحر هم گفت: او او، بعد رفت پیش سارا و گفت: با با هیج جا نرفته (هم زمان به من نگاه می کرد و می گفت هیسسس که من چیزی نگم) نکنه گریه بکنی ها خواهر جونت پیشته!!!!!. که واقعاً باهام همراهی کرده البته بعضی وقتا بغض می کنه و می گه مامان من دلم برای بابا خیلی تنگ شده که با شوخی و قلقلک و این چیزا ختم به خیر میشه. شبها کنار من می خوابه و هر شب به من یادآوری می کنه که از این فرصت به دست اومده خیلی خوشحاله
Thursday, June 14, 2012
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment