Saturday, December 22, 2007

Christmas Celebration

از یک ماه قبل داشتیم برای جشن کریسمس که پنجشنبه گذشته تو مدرسه برگزار شد آماده می شدیم، هر روز می رفتیم توی سالن اجتماعات، یه کم سِنتا سِنتا می کردیم، قرمی دادیم و برمی گشتیم توی کلاس. آخرش هم در نهایت ناهماهنگی برناممون رو اجرا کردیم. در عوض کلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت. ا


اصلاً به خودتون زحمت ندین که من رو توی این جمعیت پیدا کنین. من اون پشت پشتام

حالا اومدم جلو

Tuesday, December 18, 2007

برف بازی

یکشنبه ویندزور برف مفصلی اومد. جاتون خالی، اینقدر به مامان بابا گفتم تا من رو آوردن آدم برفی درست کنم، ببینیم بالاخره این بابا نوئل می آد یا نه؟

فکر کردین ازبس شیطونی کردم خسته شدم خوابیدم؟ نه بابا دارم یه اثر هنری خلق می کنم، اگه گفتین چیه؟

خوب معلومه دیگه یه پروانه درست کردم

Sunday, December 16, 2007

آخه می دونی مامان

با سحر رفتیم توی اتاق تا بخوابیم، داشتم براش کتاب می خوندم که، از طرف شرکتی که خط تلفن رو ازشون خریدیم زنگ زدن. امید گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سحر هم بلند شد و روی تخت نشست، ازش پرسیدم چرا نمی خوابی؟ گفت: می خوام بفهم بابا چی میگه و اگه من هم حرف می زدم می گفت: هیس، بذار ببینم چه خبره. حدود ده دقیقه ای که امید مشغول صحبت کردن بود سحر هم بی حرکت نشسته بود و گوش می کرد. وقتی امید تلفن رو قطع کرد، ازش پرسیدم خوب بابا چی می گفت؟ گفت: می دونی، چون ما تو اتاق بودیم من خوب صداشو نشنیدم!!!!! و بدون هیچ حرفی دراز کشید و خوابید. ا

Friday, December 07, 2007

First Snow

از زمانی که اومدیم اینجا سحر از ما می پرسه بابا نوئل کی می آد؟ ما هم بارها و بارها این جملات را تکرار کردیم، هر وقت زمستون بشه، هر وقت هوا سرد بشه و برف بیاد. تا اینجا رو داشته باشین. ا
بالاخره اولین برف پایئزه ویندزور هم بارید، صبح بیدار شدیم دیدیم همه جا سفیده، به سحر گفتم: سحر بیا ببین داره برف می آد. سحر هم از خوشحالی پرید بالا و گفت: آخ جون پس بابا نوئل الان می آد، و شروع کرد به لیست کردن چیزایی که می خواد بابا نوئل براش بیاره (دوربین، کت و شلوار و و و ) حالا بیا و درستش کن. خیلی سعی کردیم براش دلیل و منطق بیاریم ولی در این راه موفقیتی حاصل نشد. می گه: اگه زمستون نیست پس چرا برف می آد؟؟؟؟؟؟ ا
فعلاً شمارش معکوس شروع شده. ا

Saturday, December 01, 2007

Celebration

هفته گذشته موضوع درس کلاسمون روز و شب بود، آخرین روز هفته هم جشن گرفتبم، یه جشن با مزه در مورد شب. ولی تو ابن جشن هیچ کس لباس مهمونی شو نپوشیده بود و همه حتی معلم ها با لباس خواب اومده بودن مدرسه. من وقتی معلمم رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده، آخه یه لباس آبی بلند با یه زیر شلواری و دمپایی پوشیده بود، البته او هم وقتی منو دید خندید چون من هم لباس خواب حیوونی ام رو پوشیده بودم.ا
توی کلاس چراغا رو خاموش کردیم و پتو هامون رو که برده بودیم کشیدیم روی خودمون و مثلاً خوابیدیم. بعد هم با پاپ کُرن و آب میوه پذیرایی شدیم. یه چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم. ا

Wednesday, November 21, 2007

-------

در ادامه برنامه وی- آی- پی، تمام بچه ها برام نقاشی کشیدن. البته نقاشی که چه عرض کنم، خط خطی کشیدن. من هم خودم رو تحویل گرفتم و یه اَپل تری برای سحر، که خودم باشم کشیدم. ا
Apple tree

این هم یکی دیگه ازآثار هنری منه، اون خط خطی وسط نقاشی هم سبیل آقاهه است. ا

Monday, November 19, 2007

Very Important Person(VIP)

تو کلاس ما هر هفته یک نفر دستیار معلمه، این هفته هم نوبت به من رسیده، یکی از کارایی که باید بکنم اینه که دفتر حضور و غیاب را بعد از اینکه خانم معلممون کارش تموم شد به همراه یکی دیگه از بچه ها که خودم انتخاب می کنم ببریم تو آفیس. امروز من جاش رو با خودم بردم. ا
یکی دیگه از کارایی که انجام میشه و از اولی هم خیلی هیجان انگیزتره نفر اول صف بودنه، این هفته ما هر جا می ریم من بدو بدو می رم سر صف. و از همه اینا مهمتر اینکه من باید الگوی بچه ها باشم، خوش به حال بچه ها. ا
البته فکر نکنین که من این چیزا رو برای مامانم تعریف کردم که اون داره براتون می نویسه ها!!! نخیر، مامانم چند روز در هفته برای کمک می ره تو یه کلاس دیگه که برنامه هاشون خیلی شبیه به برنامه های کلاس ماست، برای همینه که خبر داره. و به جای اینکه من از کارایی که کردم تعریف کنم، مامانم جلو جلو همه رو می گه. ا

Saturday, November 10, 2007

قابل توجه خاله مهرک و پسر رفعت جون

صبح ها که می ریم مدرسه برای اینکه سحر زیادیِ* راه رو متوجه نشه هر روز یه بازی می کنیم، امروز داشتیم ماشینا رو نگاه می کردیم و اسماشون رو می خوندیم. یه فورد دید که شبیه پژو 206 بود، با خوشحالی گفت: ماشین خاله مهرک!. یه کم که جلو تر رفتیم یه فورد شبیه سمند دید و گفت: بیا اینم ماشین پسر رفعت جون( عمه من)، نمی دونم چرا اینقدر احساس دختر خاله بودن بهش دست داد. ا
ا*منظورم از راه زیاد دو تا کوچه اونورتره، ولی سحر همین که پاشو از خونه می ذاره بیرون خسته می شه و به قول خودش دیگه طاقت راه رفتن نداره

Thursday, November 01, 2007

Happy Halloween

دیروز روز هالوین بود، و من به دفعات کلی شکلات جمع کردم. اول توی کلاس که پس از کسب علم و دانش، خانم معلممون یه کیسه پر از شکلات بهمون داد، بعدش با مامانم رفتیم طبقه پایین مدرسه که یه اتاقی هست برای بچه های قبل از دبستان،و کلی اسباب بازی داره، وقتی بازیم تموم شد و خواستیم برگردیم باز یه عالمه پاستیل و شکلات گرفتم، اومدیم خونه و داشتم از خودم شدیداً پذیرایی می کردم که خاله الهام زنگ زد و گفت: آماده باشید تا با هم بریم تریک و تریت. ما هم سریع آماده
شدیم. لباس من به شکل خرس پاندا بود، البته کلاهش که هویت لباس رو مشخص می کرد بیشتر پشت سرم افتاده بود، مامانم مسئولیت خطیر گذاشتن کلاه روی سرم رو به عهده گرفته بود که البته در این راه موفقیتی کسب نکرد چون من تا از مامانم دور می شدم فوری کلاهم رو می انداختم (اصولاً لباسای من باید کاملاً راحت باشن). با شایان و فرزان یکی یکی در خونه ها رو می زدیم و شکلات جمع می کردیم. در آخر با کوله باری از چیزای خوشمزه برگشتیم خونه. فکرکنم مامان، بابام تا یه چند ماهی از خریدن هر نوع هله هوله ای معافن. ا

دراکولا(فرزان)- استیچ(شایان)- خرس پاندا(من)ا
ا

Friday, October 26, 2007

تقدیم به زبان شیرین فارسی

سحر خیلی زود حرف زدن رو شروع کرد و کامل و بدون اشتباه حرف می زد. جدیداً چند تا اصطلاح کشف کرده که برای غنی تر شدن فرهنگ فارسی اینجا می نوسم تا فراموش نشه: ا
دراز کشیده بود و من هم داشتم پشتش رو می خاروندم* خوشش نیومد و بهم گفت: مامان نکن دستت زرشکه، یعنی زبره. ا
زیر بارون داشتیم راه می رفتیم، می خواست پاشو بذاره تو چاله های آب، که من اجازه نمی دادم. بعد برگشت با قیافه حق به جانب بهم گفت: مامان شما خیلی بی اجازه اید. ا
به آپارتمان هم می گه: آرتوپارتمان، هرچقدر درستش رو بهش می گم باز حرف خودش رو می زنه. خوب شاید واقعاً آرتوپارتمان درسته و ما داریم اشتباه می گیم. ا
ا*اشتباه نشه، بچه ام کاملاً تمیز بود، احساسات مادری من ورقلمبیده شده بود. ا

Friday, October 19, 2007

رفقا

از سمت راست: سوپرمن، خانم پاچرخونیان (فقط به این علت که پاش می چرخه)، بت من، هاپ، خودم و علی


Wednesday, October 17, 2007

BENSON SCHOOL

من از طرف مامانم از همه شما عزیزان برای تأخیر در خبرگذاری عذرخواهی می کنم. ا
من یه چند روزی رفتم مهد، پس از بررسیهای فراوان بهم گفتن: سحر خانم سطح علم و دانش شما خیلی بیشتر از این حرفاس، شما باید تشریف ببرید مدرسه. من هم از خدا خواسته قبول کردم بی خبر از اینکه چه راه دردناکی در پیش دارم. ا
اینجا برای مدرسه رفتن باید از هفت خوان رستم گذشت! اول یه تست تی بی(همون سل خودمون) ازم گرفتن، بعد یه چندتا واکسن بهم زدن. با هرسوزنی که تو دست من می زدن بهم کلی برچسب می دادن و اینجوری سرمو شیره می مالیدن، ولی من وظیفه ام رو تمام و کمال به انجام رسوندم و اونجا رو گذاشتم روی سرم. ا
مجبورشدیم از سینه ام هم عکس بگیریم تا مسئولان مدرسه مطمئن بشن من سالم سالم هستم. بعد از طی این مراحل من شدم شاگرد دبستان بِنسُن. خیلی مدرسه مو دوست دارم، هر روز می رم اونجا کلی بازی می کنم و میام خونه. اگه همیشه مدرسه اینجوری باشه خوبه ها! ا
ا



Thursday, October 11, 2007

......

آغاز سال نو با شادي و سرور
همدوش و همزبان حركت به سوي نور
آغاز مدرسه وقت شكفتن است
در زنگ مدرسه بيداري من است
در دل دارم اميد، بر لب دارم سلام
همشاگردي سلام، همشاگردي سلام
روز اول مدرسه برای همه یه روز به یادموندنیه، دوست داشتم برای سحر هم همینطور باشه، نمی دونم به هدفم رسیدم یا نه. ا
امروز پنجشنبه، نوزدهم مهر، مصادف با 11 اکتبر، سحر خانم ما هم رفت به سوی کسب علم و دانش، ( دلیل تأخیرش رو تو پست بعد از زبون خودش براتون تعریف می کنم ). دوست داشتم یه چند روزی توی کلاس پیشش باشم تا راه بیفته، ولی بهم گفتن: لازم نیست و اصلاً نگران نباش.ا
نمی دونم اینجا چه فرقی داره که سحرخیلی راحت از من و امید جدا می شه. وقتی بهم گفتن تو برو خونه و فلان ساعت بیا دنبالش داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوری به سحر بگم که گریه نکنه، شروع کردم به قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن که: آره سحر جون این خانمه می گه من نمی تونم اینجا بمونم و باید برم خونه و.... همینطور که داشتم آروم آروم باهاش حرف می زدم کلاس رو بهمون نشون دادن و سحر پرید تو کلاسو و حتی جواب خداحافظی مون رو هم نداد. انگار نه انگار که من دارم کلی انرژی صرف این قضیه می کنم. ا

Thursday, October 04, 2007

زندگی با خاطرات


پیرو موضوع قبلی: ا

سحر یه کتاب لالایی داره. اسم یکی از اون لالایی ها خونه عمو یا داییه. عکس یه خانواده رو که دور نی نی کوچولو جمع شدن را کشیده. سحر داشت این صفحه رو نگاه می کرد و اسم خاله و داییهای خودش رو روشون می ذاشت. جالب بود که با دیدن اون عکسا آدم واقعاً یاد همون شخصیت می افتاد، مثلاً اون خانمی که عینک داشت مامان فاطی و اون آقایی که سبیل نداشت دایی مصطفی بود، بابا مسعود صورتشون کشیده تر و بابا علی گرد تر بود و خانمی که از همه پیر تر بود ماما بی بی سکینه بودن. ا

Friday, September 28, 2007

به یاد ایران

کم کم داره با قوانین اینجا آشنا می شه و همه چیز رو با ایران مقایسه می کنه. ا

یه شب داشت مسواک می زد، بعد که کارش تموم شد صورتشو شستم ولی یادم رفت دهنشو بشورم، سحر هم گفت: مامان، تهران بعد از مسواک زدن آب قرقره می کردم اینجا لازم نیست؟! ا

هر چند وقت یک بار از اسباب بازیهاش که نتونستیم بیاریم یاد می کنه و وقتی من می گم خوب مامان جا نداشتیم که بیاریم می گه: خوب خودم دستم می گرفتم. حالا خوبه خودشم بیشتر راه رو بغل من بود. البته من مطمئنم که اگه همه اسباب بازهاش هم اینجا بود باز با وسایلی غیر از اونا بازی می کرد. ا



داشت برای بابا امید گل می کند. البته وسط راه خسته شد و اونو انداخت، بعد هم گفت: آخه بابا گل رو می خواد چیکار؟

Tuesday, September 25, 2007

Day care


دو روزه که من با مامانم می رم مهد، البته روزی دو ساعت بیشتر نیست. اینجا با مهدایی که من قبلاً می رفتم از زمین تا آسمون فرق داره، کلی اسباب بازی داره که من می مونم با کدومشون بازی کنم. تازه مامانم منو با گریه باید ببره خونه، طفلک گیج شده چون تو تهران وقتی منو می داشت مهد من گریه می کردم، ولی اینجا برعکسه. ا
یکی از اهداف مامان بابام از بردن من به مهد اینه که من زبان یاد بگیرم. والا این دو روز که من بهشون فارسی یاد دادم! ولی باید بگم اصلاً تو این زمینه استعداد ندارن. ا
اباید به عرض دوست داران خودم برسونم که من هنوز همون سحری که بودم هستم، زیاد حرف می زنم، فرکانس صدام به طرز باور نکردنی بالاست و عاشق کارتن بالاخص سی دی های کارتونی هستم. ا

پیش به سوی مهد

من دارم از پله هایی که خودم ساختم بالا می رم

Friday, September 21, 2007

سفرنامه(قسمت دوم)2



ما بالاخره رسیدیم به اون شهری که باید می رسیدیم. صبح خاله الهام ما را برد و شهر را بهمون نشون داد. ا
چند روز اول عرق ملی من گل کرده بود و طبق ساعت کشور عزیزم ایران می خوابیدم، ساعت 3.5-3 بعد از نصف شب، صبح ام شروع می شد وبعد از بیدار کردن مامان بابام، باید بلافاصله صبحانه می خوردم، حالا حساب کنین ناهار و شام چه ساعتی صرف می شد. ا
حالا بشنوین از عجایب هفتگانه این ور دنیا! ا
یک- اینجا به جای جمعه، شنبه و یکشنبه تعطیله. شنبه، دوشنبه است، یکشنبه شون سه شنبه اس و ... ا
دو- تو خیابونا به جای گربه سنجاب دیده می شه. سنجاباشون هم اینقدر ترسو هستند که تا آدم رو می بینن فرار می کنن. این هم از شانس خوب مامانمه ( آخه می دونین مامان من از هر جانداری غیر از آدمیزاد می ترسه). ا
سه- اینجا نه که گربه نداشته باشه، داره، خوبش هم داره، گربه که چه عرض کنم از بزرگی قد پلنگه، من چند تاشون رو پشت پنجره خونه ها دیدم و بعد از اینکه کلی براشون ابراز احساسات کردم، فقط چشمشون یا گردنشون رو 5 درجه تکون دادن که این نشون از فعالیت زیادشونه. ا
چهار- از سنجاب و گربه گفتیم از سگ هم بشنوین: بیشترشون لباس می پوشند و سرو وضعشون از صاحبشون مرتب تره و در نهایت آرامش از کنار آدم رد می شن. وقتی مامانم جراًت می کنه از یک قدمی شون رد بشه دیگه خودتون به ادب و نزاکتشون پی ببرین. ا
پنج- با عرض پوزش: اینها تو توالتاشون آب ندارن! باورتون می شه؟ این دیگه نوبره والا. ا
به نظر شما عجایب هفتگانه هفت تا هستند یا پنج تا؟

پایان. اا



این هم محوطه جلوی خونمون

Friday, September 14, 2007

سفرنامه (قسمت اول) 1


ما که از رو نرفتیم ولی سفارت کانادا را از رو بردیم. روز یکشنبه 11شهریور مصادف با 2 سپتامبر 2007 بعد از مدت زیادی بلاتکلیف بودن ویزا صادر شد. ا
ساعت 11.5 صبح بابا این خبر رو بهمون داد و مامان بعد از یه جیغی که فکر کنم از فرط خوشحالی بود مشغول جمع و جور کردن وسایل شد، یک روزه وسایلمون رو بستیم، شب هم به طرف اردکان حرکت کردیم. یک روز خونه بابا علی و یک روز هم خونه بابا مسعود بودیم. مامان، بابام از تمام فامیل خداحافظی کردند، فقط نمی دونم چرا مامانم وقتی بر می گشت چشماش قرمز بود، فکر کنم به چیزی آلرژی داشت. این سفر بسیار کوتاهمون بر خلاف میل من تمام شد. وقتی برگشتیم تهران دو روز با قیمانده رو خونه عمه آسیه بودیم. بلاخره ساعت موعود فرا رسید، پنجشنبه ساعت 10.5 به سمت فرودگاه حرکت کردیم و پس از یه خداحافظی آبدار از فامیل جدا شدیم، من تو بغل مامانم خودم رو زده بودم به خواب تا مامانم راحت بتونه گریه کنه. ا
ساعت 2 و 45 دقیقیه سوار هواپیما به مقصد مسکو شدیم. دیگه اونجا رو واقعاً خواب بودم. ساعت 6 صبح رسیدیم مسکو و 10 ساعت و نیم ناقابل را پیش رو داشتیم تا پرواز بعدی، یه کم تو فرودگاه راه رفتیم ولی هیچ صندلی خالی برای نشستن پیدا نمی کردیم نزدیک بود صدای من در بیاد که شانس به مامان، بابام رو کرد و یه جایی پیدا کردیم . مامان بابام به نوبت مینشستن و من رو پاشون می گذاشتن خیلی طول نکشید که صندلیهای کناریمون هم خالی شد باز مامان، بابام به نوبت خوابیدن و نفر دوم مراقب من بود، البته تو این مرحله بابا امیدم خیلی خوش شانس بود چون سر پست او من تمام مدت خواب بودم وقبل از اون مامانم مجبور شد برای سرگرم کردن من حدود 10 تا15 تا کتاب بخونه تا من هوس راه رفتن و گشت و گذار نکنم. ساعت 4.5 بود که شماره پرواز ما رو اعلام کردند. سوار هواپیما به مقصد تورنتو شدیم، خیلی عجیب بود با وجود اینکه ما بعد از ظهر حرکت کردیم و 10 ساعت و نیم هم پرواز داشتیم ولی اصلاً شب نشد والا ما که نفهمیدیم چرا، اگه کسی از دوستان هم سن و سال که از این وضعیت جغرافیایی سر در میاره ما رو راهنمایی کنه ممنون می شم. ا
تو هواپیما با ردیف جلوییها، عقبیها، اینوریها و اونوریا دوست شدم.عقبیها و اونوریها چند تا پسر ایرانی بودند که برای ارتباط برقرار کردن با مشکل خاصی رو به رو نبودم، اینوریها خیلی اهل حال نبودن ولی جلوییها یه خانم مهربون با دو تا بچه بود، یه کیسه پر از بادکنک کوچولو داشت که یکی یکی باد می کرد، روشون نقاشی می کشید و می داد به ما، دیگه به جایی رسیده بود که مهماندار هواپیما هم به جمع ما ملحق و مشغول بازی شد. ا
ساعت 6 بعد از ظهر به وقت کانادا رسیدیم تورنتو، باز یه چند ساعتی رو منتظر اتوبوس شدیم. ساعت 10 شب حرکت کردیم. یه صندلی مخصوص بچه ها، نه ببخشید خانمها برای من آوردند و کمربند من رو هم بستن، حرکت کردیم تا رسیدیم به لندن* اونجا دوباره باید سوار یه اتوبوس دیگه می شدیم، من مشکلی نداشتم چون بغل مامانم بودم، ولی بابای بیچاره باید 6 تا چمدون بزرگ رو از این اتوبوس می ذاشت توی اون یکی. سوار اتوبوس که شدیم اون دو تا بچه ای که تو هواپیما با هم دوست شده بودیم رو دیدم. اونجا بود که فهمیدم وقتی می گن دنیا خیلی کوچیکه یعنی چه. با هم دیگه گرم صحبت شدیم من به زبان خودم اون هم به زبان خودش ولی جالب اینجا بود که هر دومون منظور هم رو می فهمیدیم. سرتون رو درد نیارم ساعت 2 بعد از نیمه شب رسیدیم ویندزور. خاله الهام اومده بود دنبالمون( ازاین به بعد شما کلماتی چون خاله الهام، عمو فریدون، فرزان و شایان را زیاد می بینید چون فعلاً تنها خانواده ایرانی هستند که ما می شناسیم) وسایلمون رو گذاشتیم تو خونمون و رفتیم خونه خاله الهام که استراحت کنیم. ا
این داستان ادامه دارد. ا
یه شهر کوچیک بین تورنتو و ویندزور*

Sunday, August 12, 2007

من آمده ام واي واي، من آمده ام

سلام به همه دوستاي وفاداري كه داستان بزرگ شدن سحر رو دنبال مي كنند و شرمنده از اينكه مدتي اين ويلاگ به روز نشده، ولي باور كنين از تنيلي من نبوده، باااااز من فيلتر شده بودم. هر دفعه كه ميومدم به بلاگر سر مي زدم متاسفانه با اين علامت ! مواجه مي شدم اونم به چه بزرگي. ا
ولي تو اين مدت به همه دوستام، دوستاي دوستام و حتي غريبه ها سر زدم و از نوشته هاشون لذت بردم. ا
در ادامه بحث ناشيرين فيلتر من براي دوستام كامنت هم نمي تونم بذارم، اوايل كه نمي دونستم كلي چيز ميز مي نوشتم و وقتي وارد مي كردم مي گفت: زرشك. ا
خوب از اين چيزا كه بگذريم مي رسيم به تولد ناسانا خانم گل گلاب. با يه عالمه تاخير، ناسانا جون تولدت مبارك. كيكت خيلي خوشگل بود، خودتم خوشگل شده بودي، انشااله تولد صد سالگيت رو جشن بگيري، اونوقت سحر ميشه صد و دو سالش وميشين پيرترين دوستاي دنيا. ا


لاله جونم از كامنتاي قشنگ تو هم ممنون، دعا مي كنم هميشه موفق باشي. در ضمن دلمون هم برات تنگ شده. ا
خوب از هر چه بگذريم سخن دوست خوشتر است. تو اين مدت فيلترينگ اتفاقات زيادي برامون افتاده، اول از همه و مهمتر از همه اينكه من در يك حركت انتحاري از كارم استعفا دادم و شدم يكي از اعضاي محترم صنف خانه داران، تا اينجاش كه خوب بوده، خوردم و خوابيدم و به كاراي عقب موندم رسيدم. پيرو اين اتفاق تاريخي، سحر نيمه وقت ميره مهد و ديگه خوابي نيست ( اين اصطلاحي كه خودش ميگه) يعني توي مهد نمي خوابه و از اين بابت خيلي خرسنده. ا
جشن پايان سال تحصيلي مهد نارنجي هم به خوبي و خوشي برگذار شد. سحر با دوستاش چند تا شعر خوندن از جمله سرود اي ايران لاله جون اگه در اين مورد سوالي داشتي سحر در كمال فروتني حاضره كمكت كنه )، حركات يوگا هم اجرا كردن كه در حين اجرا سحر من رو وسط جمعيت ديد و شروع كرد به ابراز احساسات، اونجا بود كه همه فهميدن من مامان سحر هستم و كلي بهمون خنديدن. خلاصه جشن شادي بود كه ما مامان باباها هم بي نصيب نمونديم و كلي بپربپر كرديم، البته مجبور بوديم چون ممكن بود عمو مهرداد(مجري برنامه) اسممون رو جزو بدها اعلام كنه و خلاصه آبروي چندين و چند سالمون بره. ا
ادامه ماجرا در قسمت بعد!!!!!!!! ا



لازم به ذكر است تو اين جشن من بايد دامن قرمز مي پوشيدم كه خاله پروانه يه ساعته برام دوخت



Wednesday, June 13, 2007

برو كار مي كن مگو چيست كار

ديروز تو مهدمون نمايشگاهي از آثار هنري من و دوستام كه طي سال تحصيلي گذشته خلق كرده بوديم، برگزار شد و مامان، باباها براي بازديد دعوت شده بودند. ما اين اثرهاي به ياد ماندني را كه در مقابل اثرهاي بزرگي چون موناليزا، شام آخر و... حرفي براي گفتن داشتن، رو به والدين مهربونمون فروختيم و از اونجايي كه هنوز پولها رو به خوبي نمي شناسيم رنگ پولها رو مي گفتيم من هم چون كوچولوي با انصافي هستم در ازاي عرق جبيني كه ريخته بودم هزار تومن (یه پول سبز) از مامانم گرفتم . بعد هم با دست رنج خودم يه آيس پك خريدم و خوردم آخ كه چه مزه اي داد.آره ديگه




Tuesday, May 29, 2007

سحر هم داداش دار شد

باباي سحر، دفعه قبل كه از مأموريت برگشت، براي سحر يه عروسك سوغاتي اورد. سحر هم تا اونو ديد، با خوشحالي گفت: اين داداشمه و اسمش رو هم گذاشت علي. حالا ديگه سحر بايد علي كوچولو رو بگيره تو بغلش تا خوابش ببره و داداششو خيلي دوست داره. ا
ا

Wednesday, May 23, 2007

سياست بچه ها

چند وقته كه سحر براي طلب خواسته هاش راه جديدي پيدا كرده. ا
وقتي مي خواد يه كاري رو انجام بده كه فكر مي كنه ممكنه من باهاش مخالفت كنم، ميگه: "مامان اگه اجازه بدي من فلان كار رو بكنم خيلي خوشحال مي شم ها" كه متأسفانه در چنين شرايطي نمي تونم جلوي احساساتم رو بگيرم و بعد از اينكه كلي قربون صدقه اش مي شم و مي چلونمش، اجازه مي دم اون كاري رو كه مي خواد انجام بده. البته اگه خيلي خلاف نباشه.;) ا
جديداً، از اين هم دلبرانه تر حرف مي زنه و مي گه:" مامان اگه اجازه بدي من فلان كار رو بكنم خيلي ممنونت مي شم ها" خوب، شما فكر مي كنين غير از قربون صدقه شدن و چلوندن كار ديگه اي هست كه بتونم انجام بدم؟ ا
نتيجه گفتگوهاي بالا اينه كه هر وقت به سحر مي گم: سحر جون، مامان، اين كار رو مي كني، با غلظت هر چه تمام تر مي گه: چشم مامان جون، هر چي شما مي گين. ا

Wednesday, May 16, 2007

فرشته ها دست مي زنن، پا مي كوين و مي خندن

ديروز بزرگداشت حكيم فردوسي و روز جهاني خانواده بود، به همين علت مهد كودكمون برنامه اي با همكاري شهرداري منطقه، تو يه پارك خوشگل تدارك ديده بود، عمو مهرداد كه تو مهد با هامون بازي مي كنه و عمو موسيقي كه تو جشن تولداي مهد، برامون ارگ مي زنه و ما مي رقصيم، هم اومده بودن تا جشن ما رو شادتر كنن. كلي بپر بپر كرديم، چرخيديم و با تمام وجود جيغ زديم. عمو مهرداد، مامان و باباها رو هم مجبور كرد تا با شعري كه تو عنوان اوردم با بچه هاشون بپرن، بچرخن و جيغ بزنن. من و مامان لي لا هم با هم ديگه دست مي زديم و بلند بلند شعر مي خونديم، واي كه چقدر شلوغ پلوغ شده بود. بعد از جشن من و مامانم دستامون رو باز كرديم، هواپيما شديم و دور پارك پرواز كرديم، ببخشيد يعني چرخيديم. من به تنهايي رو ديواره باريك كنار باغچه راه مي رفتم و مرتب مي افتادم. جالب بود، با وجود اينكه دردم مي گرفت ولي باز مي خنديدم.اين جوري(: آ

آخر آخرش هم مامان ازم يه عكس گرفت تا بفرسته براي بابا، تا بابا اميدم خوشحال بشه و دلش ضعفه بره

Saturday, May 05, 2007

روز معلم و پارك ملت و كلي بازي

روز معلم رو به همه معلما مخصوصاً مربياي خودم تبريك مي گم. واقعاً خسته نباشيد. ا
خاله محبوبه جون، خاله سحر جون و همه خاله ها جون، دوستتون دارم. ا
ديروز به مامانم و ماماناي دوستام خيلي خوش گذشت. مي دونين چرا؟ ا
چون من و دوستام از طرف مهدمون رفتيم پارك ملت، پيكنيك. بيشتر مامانا هم باهامون اومدن. جاي همگي خالي، عمو زنجير باف و خاله بزغاله بازي كرديم ، با تفنگاي آب پاشي كه مامان باباها دو سه روز دور شهر دنبالش مي گشتن به هم آب پاشيديم، از بالاي تپه قل قل خورديم اومديم پايين، كه در اين حين ممكن بود انگشت شصت پامون بره تو چشم دوستمون يا بالعكس. اما، مانا انگار نه انگار كه بچه هاشون رو اورده بودن تو ابن پارك به اين بزرگي، اونا رو به امون خدا رها كردن و رفتن وسطي بازي، يه جيغايي هم مي كشيدن ، والا من كه خيلي خجالت كشيدم. مربيامون هم دست كمي از مامانامون نداشتن، خاله ريتا كه به جاي تفنگ آب پاش، مسلسل آب پاش خريده بود، بقيه خاله ها هم يا با آب پاش(از اونايي كه به گل آب مي پاشيم) يا با بطري نوشابه همديگه و ماها رو خيس مي كردن، مامانم هم جو گير شد و براي اينكه كم نياره تفنگ من رو گرفت و رفت به جنگشون، خيلي صحنه خنده داري بود، بزرگترا داشتن همديگه رو خيس مي كردن و ما كوچولوها وايساده بوديم، نگاشون مي كرديم و غش غش مي خنديدم. دست آخر، همه شده بوديم مثل موش آب كشيده و مجبور شديم لباسامون رو عوض كنيم. ظهر هم ناهار خورديم و برگشتيم خونه. خيلي خوب بود، خاله كتي مرسي

تازه من فهميدم ميشه از تفنگ آب پاش آب هم خورد. اينقدر كيف ميده وقتي مي پاشه تو دهن



من و خاله محبوبه جون مهربون


Sunday, April 29, 2007

كم گوي و گزيده گوي چون در

ديروز مامانم برام يه هندونه خريده بود، آخه مي دونين من خيلي اين ميوه گرد و قلمبه رو دوست دارم؟ا
مامان داشت وسايل من رو از دور اتاق جمع و جور مي كرد، تا وقتي راه مي ريم نخوريم زمين. من هم حوصله ام سر رفت و كشون كشون هندونه رو اوردم نزديك آشپزخونه تا زحمتش رو كمتر كرده باشم، بعد به ذهنم رسيد كه مي شه از هندونه استفاده ديگه اي هم كرد، براي همين رفتم روش وايسادم و حركات آكرباتيك انجام دادم . اا
وقتي مامان لي لام اومد كه هندونه رو برداره و برام قاچ قاچ كنه، ديد اي واي، هندونه بيچاره ترك خورده و آبش سرازير شده روي فرش. بدو بدو رفت اسكاچ و كف و دستمال رو برداشت و در حالي كه زير لب غر غر مي كرد مشغول تميز كردن فرش شد. من هم چون مي دونستم كه كارم بد بوده و مستحق دعوا هستم مظلوم يه گوشه وايساده بودم و منظره رو نگاه مي كردم. ا
مامانم همچين فرش رو مي سابيد كه با خودم گفتم الانه كه مي رسه به سراميك كف و براي ياد آوري بهش گفتم: مامان، اين رنگ خود فرشه ها. مامانم هم خنديد و همه چيز ختم به خير شد. ا

Tuesday, April 17, 2007

بازي بدون تقلب كه بازي نمي شه!!!!ا

چند شبه كه من و سحر تنها هستيم و تازه ديشب وقت كرديم كه يه كم با هم بازي كنيم، چون روزها ي قبل تمام وقتمون صرف صحبت درباره بابا اميد مي شد. صحبت كه چه عرض كنم، سحر گريه مي كرد و من هم توضيح مي دادم كه بابا چرا رفته مأ موريت، يا اينكه سعي مي كردم فكرش رو از اين موضوع منحرف كنم.و در آخر هيچ كدام به هيچ نتيجه اي نمي رسيديم.و باز روز از نو روزي از نو.ا
خلاصه، تصميم گرفتيم كه با كارتهاي حافظه بازي كنيم و چون سحر در اين بازي سوء پيشينه داره، من ترجيح دادم تمام قوانين رو قبل از بازي متذكر بشم كه: فقط مي توني دو تا كارت برداري نه بيشتر، اگه من كارتي رو بردم، گريه نكني كه من اون شكل رو مي خواستم، بده به من. و شرط كردم كه اگه اين ها رو رعايت نكني باهات بازي نمي كنم. سحر هم، همه رو قبول كرد و شروع كرديم به بازي، با وجود اينكه اين قوانين براي سحر خيلي دست و پا گير بود ولي، خانومي كرد و داشت همه رو رعايت مي كرد . وسطاي بازي بود كه تلفن زنگ زد و من داشتم صحبت مي كردم كه ديدم سحر از فرصت استفاده كرد و تند تند كارتا رو، به رو مي كنه و مي بينه، و وقتي تلفنم تموم شد انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده، گفت: خوب، نوبت من بود يا تو؟

Monday, April 16, 2007

كاردستي

اين خونه رو با دوستاي مهدم درست كرديم و اسمش رو گذاشتيم خونه جادويي. ا

Saturday, April 14, 2007

كدبانوي كوچولو

مامانم ديروز بهم اجازه داد كمكش ظرفا رو بشورم، غير از قابلمه و ماهيتابه و اينجور ظرفا كه سنگين بودن، مابقي رو خودم به تنهايي آب كشيدم، هر ظرفي رو هم كه مي شستم براي جلب رضايت مامان لي لام ازش مي پرسيدم، مامان خوبه؟مامان كفيه؟ مامان تميز شد؟ كه همه رو مامانم مي گفت: آفرين، خوب شستي. ولي ديدم كه بعد خودش رفت و چند تا از ظرفا رو كه هنوز كفي بود تميز شست.ا
خوبي اين كار اين بود كه اون وسط مسطا تونستم به بهانه ظرف شستن آب بازي كنم. ا


Thursday, April 12, 2007

نون سنگك كوچولو گونه

ديروز من و دوستاي مهدم همراه با مربيامون رفتيم نونوايي، تا از نزديك با پخت نون وهمچنين آقاي شاطر آشنا بشيم. از شانس خوب ما نونوايي خلوت بود و آقاي شاطر مهربون براي همه ما يه نون سنگك كوچولو پخت و بهمون داد. ما هم دولپي دولپي خورديم و كيف كرديم. ا

Sunday, April 08, 2007

دليل منطقي

سحر كفشاي مردونه ي عليرضا رو پوشيده بود، رو فرش راه مي رفت و بازي مي كرد. ا
عمه آسي: سحر جون كفشا كثيفن، رو فرش راه نرو عمه جون. ا
سحر با قيافه حق به جانب: آخه عمه، اينا كه كفشاي خودم نيست، مال عليرضاس. :) ا

Wednesday, April 04, 2007

خانم خانما

نه به اينكه 20 روز، 20روز نمي نويسم، نه به اينكه يه روز، 20تا پست مي ذارم. ا

خدا به اين مهد كودك ها عمر بده. ما مامان، باباها كه وقت نمي كنيم بچه ها رو ببريم آتليه. ا

سارا - من - عليرضا


جناب سروان


با عليرضا داشتيم پليس بازي مي كرديم كه به علت كمبود امكانات از قبيل كلاه و عينك به اين شكل دراومدم. ا

عيد خود را چگونه گذرانده ايد؟


سلام

عيد گذشته همگي مبارك. ا
ببخشيد كه يه كم تبريك عيد دير شد، آخه مي دونين، ما سه چهار روز قبل از شروع تعطيلات رفتيم مسافرت، خونه بابا مسعود و بابا علي اينا. اونجا هم كه ديگه مامانم وقت نمي كنه سرشو بخارونه ، چون روزهاي قبل از عيد را صرف خوردن و خوابيدن كرد، بعد از عيد هم ديد و بازديد به مشغوليتهاي قبلي اضافه شد، به همين دليل مامان لي لا دلش نميومد كارهاي به اين مهمي رو رها كنه و به آپ تو ديت كردن اينجا بپردازه. ا
به من خيلي خوش گذشت، هر جا مي رفتيم كلي كوچولو وجود داشت كه با همكاري و مشورت همديگه همه چي رو به هم مي ريختيم و هيجان انگيز تر از اين موضوع اينكه همه جا پر از آجيل و شيريني بود و من اجازه نمي دادم حتي يه دونه پسته تو ظرفي بمونه. و از اون هيجان انگيزتر اينكه كلي عيدي گرفتم. ا
ايمان خاله فريبا هم با باباش و زهرا جون اومده بود اردكان، از ديدنش خيلي خوشحال شدم. ولي وقتي ايمان و عليرضا با هم ديگه بازي مي كردن ديگه من رو تو بازي راه نمي دادن و مي گفتن: دخترا نمي تونن از اين بازيها(مثلاً فوتبال) بكنن، من هم كه حساس، مي رفتم مامانم رو به عنوان شاهد مي بردم كه بگه دخترا هم هر بازي كه پسرا مي كنن مي تونن انجام بدن. البته خودم يك تنه از پسشون بر ميومدم كه گاهي اوقات با نوازششون مواجه مي شدم. ا
راستي تا يادم نرفته بگم كه عروسي عمه شادي هم رفتيم، من پيرهني رو كه از عمو احسان و خاله الهه عيدي گرفتم پوشيدم و چون اين اتفاق كه من لباس دخترونه بپوشم هر چند سال يك بار پيش مياد، مامان، بابام از خوشحالي تو پوست خودشون نمي گنجيدن و مرتب ازم عكس مي گرفتن. آخه من نمي دونم يه پيرهن گل گلي پوشيدن چه سودي براي آدم داره كه مامان، بابام اينقدربه اين كار اصرار دارن.
يه خبر خوب اينكه، من يه پارچه آبي خريدم تا عمه آرزو برام كت و شلوار بدوزه، اون پارچه رو هم بعد از زير پا گذاشتن چهار تا مغازه انتخاب كردم،راستش رو بخواين يه كم دلم براي مامان، بابام سوخت. تازه، مدل كت و شلوار رو هم خودم به عمه گفتم عين كت بابام، من كلاه و كفشش رو هم مي خواستم ولي انگار تو كلاس خياطي عمه آرزو اينا طرز دوختن كفش رو بهشون ياد ندادن. چيكار ميشه كرد زور كه نميشه گفت. من هم كوتاه اومدم به شرط اينكه يه كفش مثل مثل كفش عليرضا( كاملاً مردونه) برام بخرن. ا
بالاخره، تعطيلات چون برق و باد گذشت و من هم كه كلي بهم خوش گذشته بود اصلاً نمي خواستم برگردم خونه خودمون ولي اين هم از اون موارد اجتناب ناپذير بود كه مجبور به قبول اون شدم ولي خوشحالم از اينكه تمام تلاش خودم رو كردم كه اين اتفاق نيفته، خيلي موفق نبودم، فقط نزديك بود اشك همه در بيارم.









اي بابا چرا اين مهمونا نمي رن، خوابمون ميادا.


ا


ايمان جون لطف كرد اجازه داد من كتشو بپوشم. ولي انگار اندازم نيست،نه؟


Wednesday, March 14, 2007

ني ني نو

سلام
من خيلي خوشحالم، چون يه فرشته كوچولو به خانوادمون اضافه شده، و من صاحب يه پسر دايي ديگه شدم . مرتضي و ريحانه هم
صاحب يه داداش كوچولو شدند.اسمش رو هم گذاشتن معين. من هي به مامان لي لام مي گم بره يه داداش برام بخره ها ولي نمي دونم چرا اصلاً به حرف من اهميتي نمي ده و از دايي رضا و دايي مصطفي كه قراره چند وقت ديگه ني ني شون آماده بشه ياد نمي گيره، اينم از شانس منه ديگه

Sunday, March 11, 2007

پدر فداكار

من و سحر تو حموم داشتيم بازي مي كرديم. سحر نقش ها رو اينجوري تعيين كرد كه: خودش مرد خونه بود، من هم زنش بودم. زنگ خونه مون به صدا در ميومد و چون او سرگرم كار بود من بايد در رو باز مي كردم و مي گفتم هيچ كس پشت در نيست. بعد مي گفت: پرده رو كنار بزن، منم پرده حموم رو كنار مي زدم و هر دفعه بايد يه شخصيتي رو نام مي بردم(مي بينين! اين بازي پر از هيجان و جنبش بود) يه دفعه عمو پستچي ميومد، يه دفعه مهمون و يه دفعه هم گرگ اومد در خونمون كه ديدم سحر داره كلي با گرگه بحث مي كنه و بچه خياليش رو كه بغل كرده بود خيلي جدي و با عصبانيت پرت كرد سمت گرگه.
گفتم: مامان چرا بچه ات رو انداختي زمين. ا
گفت: گرگه گشنه اش بود، ول نمي كرد،بچه رو دادم بخوره. ا
گفتم:!!!!!!!!!!! ا
فكر مي كنم اين ها همه اثرات قصه شنگول و منگوله كه سحر خيلي دوست داره

Saturday, March 10, 2007

تغيير اساسي

آخه چه اشكالي داره آدم چهار تا گيره بزنه تو موهاش، بعد بره مهد و سه تاش رو گم كنه؟ ا

وقتي موهاي من بلند بود







به اجبار موهاي من كوتاه شدند








Sunday, March 04, 2007

خونه تكوني

ديروز تو خونمون ولوشويي بود كه بيا و ببين، مامانم داشت خونه رو براي شب عيد تميز مي كرد، فكر نكنين اينقدر زرنگه كه تنهايي اين كار رو انجام مي داد ها، نخير رفقا. ولي از حق نگذريم، مامان لي لا هم كلي خسته شد و فقط براي جواب دادن به خرده فرمايشات اينجانب احتياج به انرژي هسته اي داشت. ا
من ذاتاً به پله علاقه وافري دارم، تا نردبان رو بيكار مي ديدم مثل پيشي ازش بالا مي رفتم و خوشحال از اينكه قدم از همه بلندتر شده اون بالا كنسرت سمفونيك اجرا مي كردم، ولي متأ سفانه براي كار من هيچ اهميتي قائل نبودن و من مجبور بودم كارم رو نيمه كاره رها كنم و بيام پايين. ا
كلي از اسباب بازيهاي قديمي ام رو كشف كردم و به ياد روزهاي نوزادي با اونها بازي كردم، هي مامانم دور از چشم من اونها رو تو كارتون مي كرد و هي من دور از چشم مامانم اونها رو از تو كارتون در ميوردم، چيكار كنم، هر كاري از دستم بر ميومد براي كمك به مامان لي لا بايد انجام مي دادم ديگه. ا
از من به شما نصيحت، حرف ماماناتون رو گوش كنين. اونا خير و صلاحتون رو مي خوان. ا
هر چي مامانم بهم گفت: آشپزخونه خيسه، نرو ليز مي خوري. ولي من با اون پاهاي كوچولوي سياه رفتم تو آشپزخونه. رفتن در آشپزخانه همان و با باسن افتادن همان، بعد هم چون تقصير با من بود رفتم خيلي مظلوم يه گوشه نشستم وجيك نزدم، و قتي مامانم دليلش رو جويا شد فقط تونستم بگم: پام درد گرفت، برو آشپزخونه رو تميز كن. كه مامان لي لا هم با ديدن چند رد پاي سياه، كف آشپزخونه تازه سفيد شده كل ماجرا رو متوجه و كلي هم قربون صدقه ام شد و باهام همدردي كرد.آخر شب هم من با تعريف كردن چند قصه كه بعضي هاش توسط من تحريف شده بودند من جمله خانم بزي كه فقط دو تا بچه داشت و به جاي آقا گرگه چوبان نقش بازي مي كرد، خستگي رو از تن مامان لي لا در اوردم، البته فكر مي كنم كه اين طور شده باشه. ا

Tuesday, February 27, 2007

كلي برنامه

مهد نارنجي من تو اسفندماه برنامه هاي متنوعي برامون داره. يه روز سبزه سبز كرديم و من براي مامان، بابام هيچي اش رو تعريف نكردم كه تو كفش بمونن، يه روز هم تخم مرغ رنگ كرديم كه همه بايد دو تا تخم مرغ پزيده و يه دونه هم نپزيده مي برديم مهد، اين برنامه رو ديگه مجبور شدم براي مامان، بابام كه خيلي مشتاقن از اتفاقات توي مهد خبردار بشن، تعريف كنم، چون تخم مرغ رنگ شده من رو ديدن. كه صد البته دست و صورت و لباسهاي رنگ شده من رو هم ديدن. مامانم بهم قول داده كه اين تخم مرغ رنگ شده رو كه حاصل دست رنج خودمه سر سفره هفت سين مي ذاره. ديروز هم برامون سفره هفت سين انداختن و ازمون عكس گرفتن، اون روز همه بچه ها لباساي خوشگل مشگل پوشيديم و خيلي تر گل، ور گل رفتيم مهد، يه عكس دست جمعي هم گرفتيم. نميدونين چه ترافيكي بود اونجا. خلاصه، برنامه هاي ديگه اي هم داريم كه عبارتند از: تولد بچه هاي اسفند ماه، تئاتر عروسكي، جشن بالماسكه و غيره كه براي اين آخريه كه اسمش هم يه خورده سخته مامان باباها البته بيشتر، مامانها دچار افسردگي شدن كه چه لباسي تهيه كنن و از كجا، كه باز بدون پرسيدن نظر ما رفتن خودشون با هم تصميم گرفتن كه يه گريمور بيارن و ما ها رو نقاشي كنن، ايكاش دامادها شكل به خصوصي داشتن من حتماً مي گفتم كه من رو داماد نقاشي كنن آخه من خيلي دوست دارم داماد بشم و كروات بزنم

Tuesday, February 20, 2007

کارگر کوچولوها

دو- سه روزي عمه آرزو، يلدا جوني و عليرضا براي اسباب كشي عمه آسي اومده بودن تهران، پيش ما. بهمون خوش گذشت و بچه ها كلي با هم بازي كردن.سحر با يلدا معلم بازي مي كرد، قربون اون درس خوندنشون يه صفحه كتاب مي خوندن نيمساعت تغذيه مي خوردن، دوباره دو دقيقه مشق مي نوشتن،يك ساعت بازي مي كردن، مجموعه دو نفره اين مدرسه خيلي خوب از پس هم بر ميومدن . به من هم لطف خاصي داشتن و چون من مسئول پخش تغذيه بودم اسم باباي مدرسه رو روي من گذاشته بودن. عليرضا هم بيشتر وقتش با ترن هوايي چوبي مي گذشت. به علت اين اتفاق ميمون سحر مهدش رو تعطيل كرد. ا
حالا بشنوين از سحر و عليرضا، منتظر بودن يكي بره سراغ يه اسباب بازي يا هر چيز جديدي اونوقت بود كه اون يكي هم فيلش ياد هندوستان ميكرد و ميرفت تا در جنگي تن به تن پيروز ميدون بشه. ولي طولي نمي كشيد كه باز مي شدن خواهر و برادرو اين چرخه تا وقتي كه پيش هم بودن تكرار مي شد. خلاصه، بچه ها يه روز پيش خاله الهه موندن و يه روز هم پيش من بودن تا بقيه بتونن براي صاحب خونه هاي جديد مفيد واقع بشن. جمعه شب من و اين دو تا وروجك هم به جمع كمك دهندگان پيوستيم. چشمتون روز بد نبينه، توي اون شلوغ پلوغي بايد از توي كارتونها و از بين اسبابها مي كشيديمشون بيرون،روي تخت خواب قايق سواري مي كردن، لوله جاروبرقي بلندگوشون بود و سوزنشون گير كرده بود روي يك شعر من درآوردي و .... ا
وقتي يخچال و تلويزيون عمه آسي اينا رو اورده بودن بچه ها هم حضور فعال داشتن كه سحر براي من اين دو قلم جنس رو اينجوري تشريح مي كرد: ا
سحر: مامان يخچالشون اينقدر جالب بود كه نگو،يه آب گرمكن داشت، ليوانو بايد اينجوري فشار بدي تا آب بريزه، بلدي كه؟
من:!!!!!!!!!! ا
سحر: تلويزيونشون هم دو تا آنتن داشت. مامان چرا تلويزيون ما آنتن نداره؟هیچ برنامه ای روهم نشون نمی داد.(من از طريق اخبار ارسالي خبردار شدم كه اين دو تا وروجك نشسته بودن و برفك تماشا مي كردن. باز از هيچي كه بهتره.) ا
خلاصه روزهاي خوب با هم بودن به سر رسيد و عمه آرزو اينا مجبور شدن يه روز زودتر برن و طبق معمول سحر با اشك و آه بدرقه شون كرد. ا

Friday, February 16, 2007

آش دردسر ساز

ديروز كه رفتم مهد، مدير داخليشون گفت: مامان سحر لطفاً بياين اينجا باهاتون كار دارم.طبق معمول فكر كردم حتماً يه برنامه اي دارن مي خوان اطلاع بدن،يا باز، ياد جيب مامان باباها افتادن. خانم حجازي شروع كرد: ا
امروز بچه هاي طبقه بالا داشتن آش مي پختن، بعد هم عدس و نخود و اين جور چيزها رو مي چسبوندن تو كتابشون(به عنوان واحد كار)، يه دفعه خاله مريم متوجه مي شه كه سحر دستش طرف گوششه، وقتي نگاه مي كنن ميبينن دو تا دونه عدس تو گوش سحره كه سريع در ميارن، خدا رو شكر تو سوراخ گوشش نرفته بوده ولي باز براي اطمينان زنگ مي زنن و به مدير مهد خبر ميدن، خاله كتي هم مي گه: نمي تونيم صبر كنيم تا مامانش بياد و مي برنش دكتر كه دكتر هم بعد از معاينه مي گه نه چيزي تو گوشش نيست. در تمام مدتي كه خانم حجازي داشت اين رو تعريف مي كرد، من مثل آدماي برق گرفته داشتم نگاشون مي كردم و منتظر بودم ببينم آخر چه بلايي سر بچه ام اومده و وقتي حرفاشون تموم شد اونوقت بود كه نفس راحتي كشيدم و از اينكه سحر رو بردن دكتر كلي تشكر كردم و چون از اين كارشون كه نشون از توجه شون به بچه هاس خيلي خوشم اومد، امروز هم زنگ زدم و ازخاله كتي (مديرشون) تشكر كردم.
براي سحر هم كلي از خطرات اين كار حرف زدم و طبق معمول يك داستان من درآوردي ساختم و براش تعريف كردم كه سحر خيلي تحت تأثير قرار گرفت و قول داد كه ديگه اين كار رو تكرار نكنه. اميدوارم قولش قول باشه و طبق معمول فراموش نشه. ا

پرتو خانم

اينو حتماً بايد بگم. سحر يه دوست داره به نام پرتو، اين پرتوي كوچولوي با نمك خيلي مؤدبه تا اونجايي كه دوستاي همسن خودش يا شايد كوچيكتر از خودش رو هم خانم صدا مي كنه، مثلاً هميشه به سحر ميگه سحر خانم. داشتن با هم تاب بازي مي كردن كه گفت: بابا جون لطفاً شما تاب نديدن بذارين مامان سحر خانم تاب بدن. خيلي جلوي باباش، خودمو كنترل كردم كه نرفتم بچلونمش. ا

Tuesday, February 13, 2007

پیف پیف پیف

شنيده بودم بچه ها تو اين سن و سال خيلي كنجكاو هستند و سوالهاي عجيب غريب مي كنن ولي نه ديگه در اين حد. ا
خيلي معذرت مي خوام، خيلي عذر مي خوام، ولي اينم يه جور سواله ديگه كاريش هم نميشه كرد. سحر به پي پي اش خيلي فكر ميكنه و هر موقع كه من ميرم دستشويي براي شستن خانم خانما، ازم مي پرسه: مامان! پي پي ها چي مي خورن؟ كجا زندگي ميكنن؟ و سوالهايي از اين قبيل. خوب من هم به تمام اونها جواب مي دم ولي هنوز نتونستم قانع اش كنم. ا
شما ها مي گين من با اين سوالهاي بودار چيكار كنم؟ ا

Tuesday, February 06, 2007

كنار دريا




پليس


اينم پليس كوچولوي من

مطالعه

سحر خيلي دوست داره تو كاراش از كاراي بزرگترا تقليد كنه، يه روز كه باباش مشغول مطالعه بود اونم رفت كتاباش رو آورد و شروع كرد به مطالعه كردن اونم خيلي جدي. ا

آرايش




خيلي كم پيش مي آد كه سحر به كاراي دخترونه بپردازه ولي وقتي هوس اين كارا رو بكنه ديگه سنگ تموم ميذاره. اين عكس هم نمونه اي از آرايش سحر خانومه، شامل گيره زدن و رژ زدن. ا


Monday, February 05, 2007

عکس


سحر و سپهر غرق در تماشای فیلم




دریا پر از موج بود و با برخورد هر موج به سنگهای کنار ساحل این دوتا وروجک کلی خوشحالی می کردن