Wednesday, April 04, 2007

عيد خود را چگونه گذرانده ايد؟


سلام

عيد گذشته همگي مبارك. ا
ببخشيد كه يه كم تبريك عيد دير شد، آخه مي دونين، ما سه چهار روز قبل از شروع تعطيلات رفتيم مسافرت، خونه بابا مسعود و بابا علي اينا. اونجا هم كه ديگه مامانم وقت نمي كنه سرشو بخارونه ، چون روزهاي قبل از عيد را صرف خوردن و خوابيدن كرد، بعد از عيد هم ديد و بازديد به مشغوليتهاي قبلي اضافه شد، به همين دليل مامان لي لا دلش نميومد كارهاي به اين مهمي رو رها كنه و به آپ تو ديت كردن اينجا بپردازه. ا
به من خيلي خوش گذشت، هر جا مي رفتيم كلي كوچولو وجود داشت كه با همكاري و مشورت همديگه همه چي رو به هم مي ريختيم و هيجان انگيز تر از اين موضوع اينكه همه جا پر از آجيل و شيريني بود و من اجازه نمي دادم حتي يه دونه پسته تو ظرفي بمونه. و از اون هيجان انگيزتر اينكه كلي عيدي گرفتم. ا
ايمان خاله فريبا هم با باباش و زهرا جون اومده بود اردكان، از ديدنش خيلي خوشحال شدم. ولي وقتي ايمان و عليرضا با هم ديگه بازي مي كردن ديگه من رو تو بازي راه نمي دادن و مي گفتن: دخترا نمي تونن از اين بازيها(مثلاً فوتبال) بكنن، من هم كه حساس، مي رفتم مامانم رو به عنوان شاهد مي بردم كه بگه دخترا هم هر بازي كه پسرا مي كنن مي تونن انجام بدن. البته خودم يك تنه از پسشون بر ميومدم كه گاهي اوقات با نوازششون مواجه مي شدم. ا
راستي تا يادم نرفته بگم كه عروسي عمه شادي هم رفتيم، من پيرهني رو كه از عمو احسان و خاله الهه عيدي گرفتم پوشيدم و چون اين اتفاق كه من لباس دخترونه بپوشم هر چند سال يك بار پيش مياد، مامان، بابام از خوشحالي تو پوست خودشون نمي گنجيدن و مرتب ازم عكس مي گرفتن. آخه من نمي دونم يه پيرهن گل گلي پوشيدن چه سودي براي آدم داره كه مامان، بابام اينقدربه اين كار اصرار دارن.
يه خبر خوب اينكه، من يه پارچه آبي خريدم تا عمه آرزو برام كت و شلوار بدوزه، اون پارچه رو هم بعد از زير پا گذاشتن چهار تا مغازه انتخاب كردم،راستش رو بخواين يه كم دلم براي مامان، بابام سوخت. تازه، مدل كت و شلوار رو هم خودم به عمه گفتم عين كت بابام، من كلاه و كفشش رو هم مي خواستم ولي انگار تو كلاس خياطي عمه آرزو اينا طرز دوختن كفش رو بهشون ياد ندادن. چيكار ميشه كرد زور كه نميشه گفت. من هم كوتاه اومدم به شرط اينكه يه كفش مثل مثل كفش عليرضا( كاملاً مردونه) برام بخرن. ا
بالاخره، تعطيلات چون برق و باد گذشت و من هم كه كلي بهم خوش گذشته بود اصلاً نمي خواستم برگردم خونه خودمون ولي اين هم از اون موارد اجتناب ناپذير بود كه مجبور به قبول اون شدم ولي خوشحالم از اينكه تمام تلاش خودم رو كردم كه اين اتفاق نيفته، خيلي موفق نبودم، فقط نزديك بود اشك همه در بيارم.









اي بابا چرا اين مهمونا نمي رن، خوابمون ميادا.


ا


ايمان جون لطف كرد اجازه داد من كتشو بپوشم. ولي انگار اندازم نيست،نه؟


No comments: