ديروز مامانم برام يه هندونه خريده بود، آخه مي دونين من خيلي اين ميوه گرد و قلمبه رو دوست دارم؟ا
مامان داشت وسايل من رو از دور اتاق جمع و جور مي كرد، تا وقتي راه مي ريم نخوريم زمين. من هم حوصله ام سر رفت و كشون كشون هندونه رو اوردم نزديك آشپزخونه تا زحمتش رو كمتر كرده باشم، بعد به ذهنم رسيد كه مي شه از هندونه استفاده ديگه اي هم كرد، براي همين رفتم روش وايسادم و حركات آكرباتيك انجام دادم . اا
مامان داشت وسايل من رو از دور اتاق جمع و جور مي كرد، تا وقتي راه مي ريم نخوريم زمين. من هم حوصله ام سر رفت و كشون كشون هندونه رو اوردم نزديك آشپزخونه تا زحمتش رو كمتر كرده باشم، بعد به ذهنم رسيد كه مي شه از هندونه استفاده ديگه اي هم كرد، براي همين رفتم روش وايسادم و حركات آكرباتيك انجام دادم . اا
وقتي مامان لي لام اومد كه هندونه رو برداره و برام قاچ قاچ كنه، ديد اي واي، هندونه بيچاره ترك خورده و آبش سرازير شده روي فرش. بدو بدو رفت اسكاچ و كف و دستمال رو برداشت و در حالي كه زير لب غر غر مي كرد مشغول تميز كردن فرش شد. من هم چون مي دونستم كه كارم بد بوده و مستحق دعوا هستم مظلوم يه گوشه وايساده بودم و منظره رو نگاه مي كردم. ا
مامانم همچين فرش رو مي سابيد كه با خودم گفتم الانه كه مي رسه به سراميك كف و براي ياد آوري بهش گفتم: مامان، اين رنگ خود فرشه ها. مامانم هم خنديد و همه چيز ختم به خير شد. ا
2 comments:
فداش شم؛ زبون دراز بابا
خیلی بامزه بود!
Post a Comment