Friday, September 28, 2007

به یاد ایران

کم کم داره با قوانین اینجا آشنا می شه و همه چیز رو با ایران مقایسه می کنه. ا

یه شب داشت مسواک می زد، بعد که کارش تموم شد صورتشو شستم ولی یادم رفت دهنشو بشورم، سحر هم گفت: مامان، تهران بعد از مسواک زدن آب قرقره می کردم اینجا لازم نیست؟! ا

هر چند وقت یک بار از اسباب بازیهاش که نتونستیم بیاریم یاد می کنه و وقتی من می گم خوب مامان جا نداشتیم که بیاریم می گه: خوب خودم دستم می گرفتم. حالا خوبه خودشم بیشتر راه رو بغل من بود. البته من مطمئنم که اگه همه اسباب بازهاش هم اینجا بود باز با وسایلی غیر از اونا بازی می کرد. ا



داشت برای بابا امید گل می کند. البته وسط راه خسته شد و اونو انداخت، بعد هم گفت: آخه بابا گل رو می خواد چیکار؟

Tuesday, September 25, 2007

Day care


دو روزه که من با مامانم می رم مهد، البته روزی دو ساعت بیشتر نیست. اینجا با مهدایی که من قبلاً می رفتم از زمین تا آسمون فرق داره، کلی اسباب بازی داره که من می مونم با کدومشون بازی کنم. تازه مامانم منو با گریه باید ببره خونه، طفلک گیج شده چون تو تهران وقتی منو می داشت مهد من گریه می کردم، ولی اینجا برعکسه. ا
یکی از اهداف مامان بابام از بردن من به مهد اینه که من زبان یاد بگیرم. والا این دو روز که من بهشون فارسی یاد دادم! ولی باید بگم اصلاً تو این زمینه استعداد ندارن. ا
اباید به عرض دوست داران خودم برسونم که من هنوز همون سحری که بودم هستم، زیاد حرف می زنم، فرکانس صدام به طرز باور نکردنی بالاست و عاشق کارتن بالاخص سی دی های کارتونی هستم. ا

پیش به سوی مهد

من دارم از پله هایی که خودم ساختم بالا می رم

Friday, September 21, 2007

سفرنامه(قسمت دوم)2



ما بالاخره رسیدیم به اون شهری که باید می رسیدیم. صبح خاله الهام ما را برد و شهر را بهمون نشون داد. ا
چند روز اول عرق ملی من گل کرده بود و طبق ساعت کشور عزیزم ایران می خوابیدم، ساعت 3.5-3 بعد از نصف شب، صبح ام شروع می شد وبعد از بیدار کردن مامان بابام، باید بلافاصله صبحانه می خوردم، حالا حساب کنین ناهار و شام چه ساعتی صرف می شد. ا
حالا بشنوین از عجایب هفتگانه این ور دنیا! ا
یک- اینجا به جای جمعه، شنبه و یکشنبه تعطیله. شنبه، دوشنبه است، یکشنبه شون سه شنبه اس و ... ا
دو- تو خیابونا به جای گربه سنجاب دیده می شه. سنجاباشون هم اینقدر ترسو هستند که تا آدم رو می بینن فرار می کنن. این هم از شانس خوب مامانمه ( آخه می دونین مامان من از هر جانداری غیر از آدمیزاد می ترسه). ا
سه- اینجا نه که گربه نداشته باشه، داره، خوبش هم داره، گربه که چه عرض کنم از بزرگی قد پلنگه، من چند تاشون رو پشت پنجره خونه ها دیدم و بعد از اینکه کلی براشون ابراز احساسات کردم، فقط چشمشون یا گردنشون رو 5 درجه تکون دادن که این نشون از فعالیت زیادشونه. ا
چهار- از سنجاب و گربه گفتیم از سگ هم بشنوین: بیشترشون لباس می پوشند و سرو وضعشون از صاحبشون مرتب تره و در نهایت آرامش از کنار آدم رد می شن. وقتی مامانم جراًت می کنه از یک قدمی شون رد بشه دیگه خودتون به ادب و نزاکتشون پی ببرین. ا
پنج- با عرض پوزش: اینها تو توالتاشون آب ندارن! باورتون می شه؟ این دیگه نوبره والا. ا
به نظر شما عجایب هفتگانه هفت تا هستند یا پنج تا؟

پایان. اا



این هم محوطه جلوی خونمون

Friday, September 14, 2007

سفرنامه (قسمت اول) 1


ما که از رو نرفتیم ولی سفارت کانادا را از رو بردیم. روز یکشنبه 11شهریور مصادف با 2 سپتامبر 2007 بعد از مدت زیادی بلاتکلیف بودن ویزا صادر شد. ا
ساعت 11.5 صبح بابا این خبر رو بهمون داد و مامان بعد از یه جیغی که فکر کنم از فرط خوشحالی بود مشغول جمع و جور کردن وسایل شد، یک روزه وسایلمون رو بستیم، شب هم به طرف اردکان حرکت کردیم. یک روز خونه بابا علی و یک روز هم خونه بابا مسعود بودیم. مامان، بابام از تمام فامیل خداحافظی کردند، فقط نمی دونم چرا مامانم وقتی بر می گشت چشماش قرمز بود، فکر کنم به چیزی آلرژی داشت. این سفر بسیار کوتاهمون بر خلاف میل من تمام شد. وقتی برگشتیم تهران دو روز با قیمانده رو خونه عمه آسیه بودیم. بلاخره ساعت موعود فرا رسید، پنجشنبه ساعت 10.5 به سمت فرودگاه حرکت کردیم و پس از یه خداحافظی آبدار از فامیل جدا شدیم، من تو بغل مامانم خودم رو زده بودم به خواب تا مامانم راحت بتونه گریه کنه. ا
ساعت 2 و 45 دقیقیه سوار هواپیما به مقصد مسکو شدیم. دیگه اونجا رو واقعاً خواب بودم. ساعت 6 صبح رسیدیم مسکو و 10 ساعت و نیم ناقابل را پیش رو داشتیم تا پرواز بعدی، یه کم تو فرودگاه راه رفتیم ولی هیچ صندلی خالی برای نشستن پیدا نمی کردیم نزدیک بود صدای من در بیاد که شانس به مامان، بابام رو کرد و یه جایی پیدا کردیم . مامان بابام به نوبت مینشستن و من رو پاشون می گذاشتن خیلی طول نکشید که صندلیهای کناریمون هم خالی شد باز مامان، بابام به نوبت خوابیدن و نفر دوم مراقب من بود، البته تو این مرحله بابا امیدم خیلی خوش شانس بود چون سر پست او من تمام مدت خواب بودم وقبل از اون مامانم مجبور شد برای سرگرم کردن من حدود 10 تا15 تا کتاب بخونه تا من هوس راه رفتن و گشت و گذار نکنم. ساعت 4.5 بود که شماره پرواز ما رو اعلام کردند. سوار هواپیما به مقصد تورنتو شدیم، خیلی عجیب بود با وجود اینکه ما بعد از ظهر حرکت کردیم و 10 ساعت و نیم هم پرواز داشتیم ولی اصلاً شب نشد والا ما که نفهمیدیم چرا، اگه کسی از دوستان هم سن و سال که از این وضعیت جغرافیایی سر در میاره ما رو راهنمایی کنه ممنون می شم. ا
تو هواپیما با ردیف جلوییها، عقبیها، اینوریها و اونوریا دوست شدم.عقبیها و اونوریها چند تا پسر ایرانی بودند که برای ارتباط برقرار کردن با مشکل خاصی رو به رو نبودم، اینوریها خیلی اهل حال نبودن ولی جلوییها یه خانم مهربون با دو تا بچه بود، یه کیسه پر از بادکنک کوچولو داشت که یکی یکی باد می کرد، روشون نقاشی می کشید و می داد به ما، دیگه به جایی رسیده بود که مهماندار هواپیما هم به جمع ما ملحق و مشغول بازی شد. ا
ساعت 6 بعد از ظهر به وقت کانادا رسیدیم تورنتو، باز یه چند ساعتی رو منتظر اتوبوس شدیم. ساعت 10 شب حرکت کردیم. یه صندلی مخصوص بچه ها، نه ببخشید خانمها برای من آوردند و کمربند من رو هم بستن، حرکت کردیم تا رسیدیم به لندن* اونجا دوباره باید سوار یه اتوبوس دیگه می شدیم، من مشکلی نداشتم چون بغل مامانم بودم، ولی بابای بیچاره باید 6 تا چمدون بزرگ رو از این اتوبوس می ذاشت توی اون یکی. سوار اتوبوس که شدیم اون دو تا بچه ای که تو هواپیما با هم دوست شده بودیم رو دیدم. اونجا بود که فهمیدم وقتی می گن دنیا خیلی کوچیکه یعنی چه. با هم دیگه گرم صحبت شدیم من به زبان خودم اون هم به زبان خودش ولی جالب اینجا بود که هر دومون منظور هم رو می فهمیدیم. سرتون رو درد نیارم ساعت 2 بعد از نیمه شب رسیدیم ویندزور. خاله الهام اومده بود دنبالمون( ازاین به بعد شما کلماتی چون خاله الهام، عمو فریدون، فرزان و شایان را زیاد می بینید چون فعلاً تنها خانواده ایرانی هستند که ما می شناسیم) وسایلمون رو گذاشتیم تو خونمون و رفتیم خونه خاله الهام که استراحت کنیم. ا
این داستان ادامه دارد. ا
یه شهر کوچیک بین تورنتو و ویندزور*