Friday, September 14, 2007

سفرنامه (قسمت اول) 1


ما که از رو نرفتیم ولی سفارت کانادا را از رو بردیم. روز یکشنبه 11شهریور مصادف با 2 سپتامبر 2007 بعد از مدت زیادی بلاتکلیف بودن ویزا صادر شد. ا
ساعت 11.5 صبح بابا این خبر رو بهمون داد و مامان بعد از یه جیغی که فکر کنم از فرط خوشحالی بود مشغول جمع و جور کردن وسایل شد، یک روزه وسایلمون رو بستیم، شب هم به طرف اردکان حرکت کردیم. یک روز خونه بابا علی و یک روز هم خونه بابا مسعود بودیم. مامان، بابام از تمام فامیل خداحافظی کردند، فقط نمی دونم چرا مامانم وقتی بر می گشت چشماش قرمز بود، فکر کنم به چیزی آلرژی داشت. این سفر بسیار کوتاهمون بر خلاف میل من تمام شد. وقتی برگشتیم تهران دو روز با قیمانده رو خونه عمه آسیه بودیم. بلاخره ساعت موعود فرا رسید، پنجشنبه ساعت 10.5 به سمت فرودگاه حرکت کردیم و پس از یه خداحافظی آبدار از فامیل جدا شدیم، من تو بغل مامانم خودم رو زده بودم به خواب تا مامانم راحت بتونه گریه کنه. ا
ساعت 2 و 45 دقیقیه سوار هواپیما به مقصد مسکو شدیم. دیگه اونجا رو واقعاً خواب بودم. ساعت 6 صبح رسیدیم مسکو و 10 ساعت و نیم ناقابل را پیش رو داشتیم تا پرواز بعدی، یه کم تو فرودگاه راه رفتیم ولی هیچ صندلی خالی برای نشستن پیدا نمی کردیم نزدیک بود صدای من در بیاد که شانس به مامان، بابام رو کرد و یه جایی پیدا کردیم . مامان بابام به نوبت مینشستن و من رو پاشون می گذاشتن خیلی طول نکشید که صندلیهای کناریمون هم خالی شد باز مامان، بابام به نوبت خوابیدن و نفر دوم مراقب من بود، البته تو این مرحله بابا امیدم خیلی خوش شانس بود چون سر پست او من تمام مدت خواب بودم وقبل از اون مامانم مجبور شد برای سرگرم کردن من حدود 10 تا15 تا کتاب بخونه تا من هوس راه رفتن و گشت و گذار نکنم. ساعت 4.5 بود که شماره پرواز ما رو اعلام کردند. سوار هواپیما به مقصد تورنتو شدیم، خیلی عجیب بود با وجود اینکه ما بعد از ظهر حرکت کردیم و 10 ساعت و نیم هم پرواز داشتیم ولی اصلاً شب نشد والا ما که نفهمیدیم چرا، اگه کسی از دوستان هم سن و سال که از این وضعیت جغرافیایی سر در میاره ما رو راهنمایی کنه ممنون می شم. ا
تو هواپیما با ردیف جلوییها، عقبیها، اینوریها و اونوریا دوست شدم.عقبیها و اونوریها چند تا پسر ایرانی بودند که برای ارتباط برقرار کردن با مشکل خاصی رو به رو نبودم، اینوریها خیلی اهل حال نبودن ولی جلوییها یه خانم مهربون با دو تا بچه بود، یه کیسه پر از بادکنک کوچولو داشت که یکی یکی باد می کرد، روشون نقاشی می کشید و می داد به ما، دیگه به جایی رسیده بود که مهماندار هواپیما هم به جمع ما ملحق و مشغول بازی شد. ا
ساعت 6 بعد از ظهر به وقت کانادا رسیدیم تورنتو، باز یه چند ساعتی رو منتظر اتوبوس شدیم. ساعت 10 شب حرکت کردیم. یه صندلی مخصوص بچه ها، نه ببخشید خانمها برای من آوردند و کمربند من رو هم بستن، حرکت کردیم تا رسیدیم به لندن* اونجا دوباره باید سوار یه اتوبوس دیگه می شدیم، من مشکلی نداشتم چون بغل مامانم بودم، ولی بابای بیچاره باید 6 تا چمدون بزرگ رو از این اتوبوس می ذاشت توی اون یکی. سوار اتوبوس که شدیم اون دو تا بچه ای که تو هواپیما با هم دوست شده بودیم رو دیدم. اونجا بود که فهمیدم وقتی می گن دنیا خیلی کوچیکه یعنی چه. با هم دیگه گرم صحبت شدیم من به زبان خودم اون هم به زبان خودش ولی جالب اینجا بود که هر دومون منظور هم رو می فهمیدیم. سرتون رو درد نیارم ساعت 2 بعد از نیمه شب رسیدیم ویندزور. خاله الهام اومده بود دنبالمون( ازاین به بعد شما کلماتی چون خاله الهام، عمو فریدون، فرزان و شایان را زیاد می بینید چون فعلاً تنها خانواده ایرانی هستند که ما می شناسیم) وسایلمون رو گذاشتیم تو خونمون و رفتیم خونه خاله الهام که استراحت کنیم. ا
این داستان ادامه دارد. ا
یه شهر کوچیک بین تورنتو و ویندزور*

2 comments:

Anonymous said...

residan beh kheyr doostam :)
Roxana

Laleh said...

رسیدن به خیر!! منتظر نوشته های هیجان انگیز شما هستیم!!

لوله و شرکا!