Friday, December 26, 2008

چیزهایی که نمی خوام یادم بره

سحر: مامان می دونی فارسی های فایو چی میشه؟
مامان: نه چی میشه
سحر: بزن قدش
----------------------------

مامان: رفتیم مونترال دیدن رکسانا و مامان و مامان بزرگش، سحر، رکسانا رو چند سال پیش دیده بود، یادم نیست چند سال پیش ولی رکسانا کوچولو بود. ا
سحر: مامان رکسانا اون دفعه خودش نبود، مگه نه؟
-----------------------------
ا
مامان: سحر به سنتا نامه داده بود که براش ماشین مک کوئین بیاره. سنتاهم نامردی نکرد و مک موئین و کامیونش رو گداشت کنار شومینه. سحر صبح که بیدار شد از دیدن هدیه هاش خیلی خوشحال شد. امید ازش پرسید : سحر چقدر خوشحالی؟
سحر: خیلی بابا خیلی، بیشتر از هفت تا

Thursday, December 25, 2008

اولین پست از زبان سارا

سارا: اومدم اولین پستم رو اینجا بنویسم که فکر نکنین من از این کارا بلد نیستم. ا
امان از دست این کانادایی ها، حالا می گم چرا
مامان من از وقتی که من توی دلش بودم می رفت کلاس آموزش بچه داری حالا همچنان این کلاس ادامه داره، یکی از چیزایی که بهشون گفتن اینه که اجازه بدین بچه ها تنها بخوابن. مامان من هم خیلی از این ایده خوشش اومد و خواست به من آموزش بده ولی طفلک خیلی موفق نبود، آخه من دوست دارم تو بغل مامان بابابم در حالی که اونا من و راه می برن، تاب می دن و لا لایی می خونن بخوابم، شب و روزش هم فرقی نمی کنه حتی بعضی وقتها نصف شب بیشتر مزه میده. البته برای دل خوشی مامانم یه چند دفعه خودم خوابیدم ولی هیچی به نرمی آغوش نیست. تازه من اون صدای تپ تپ بغل مامان بابام رو خیلی دوست دارم،نمی دونم چرا تختم این صدا رو نمی ده؟ ا

Wednesday, December 24, 2008

تعطیلات کریسمس

ما اومدیم اتاوا، سحر خیلی خوشحاله و داره بهش خوش می گذره. منتظره تا بابا نوئل براش هدیه هایی رو که سفارش داده بیاره. توی مدرسه یه لیست بلند بالا از اسباب بازی های مورد علاقه اش رو به کمک معلمش نوشته، به من هم نگفت چه چیزهایی بوده به قول خودش  سیکرته. بهش می گم سحر جون بابا نوئل فقط یه اسباب بازی میاره. می گه: حالا صبر کن ببینیم چی میشه. ا

شرح کوتاهی از سارا

مامان: سارا الان دو ماه و یک هفته شه. ماه اول زیاد دل درد می شد، من و امید مجبور بودیم شیفتی بیدار باشیم و وقتی هم که بیدار بودیم باید سارا رو نگه می داشتیم برای همین سحر خیلی حوصله اش سر می رفت. الان اوضاع بهتر شده سارا کوچولو کمتر گریه می کنه و بیشتر دلبری. از یک ماه پیش شروع کرد به خندیدن. اگه یه مدت تنها باشه بعد یکی رو ببینه صداهایی از خودش در میاره که به قد و قوارش نمی خوره. سحر خیلی دوسش داره البته مورد نوازشهای خواهرانه هم قرارش می ده که عادیه. ا

با کلی تغییر و تحول اومدم

سلام 
بعد ازتولد سارا سرمون اینقدر شلوغ شد که دیگه وقت پست گذاشتن برای بچه ها رو نداشتم، گفتم بچه ها، اوایل هر کی ازم احوال بچه ها رو می پرسید برام غیر عادی بود ولی الان دیگه عادت کردم و از داشتن یه کوچولوی زیبا خیلی خوشحالم.ا
اسم سایت سحر تبدیل شد به سحر و سارا، از این به بعد راویان داستان سه نفر شدن. فکر کردم که چی کار کنم که دوستای مهربونی که میان به خونه ما و حکایات شنگول و منگول من رو می خونن سر در گم نشن که الان راوی شنگوله؟ منگوله؟ یا مامان بزیه. ساده ترین راه اینه که اول هر پست اسم راوی نوشته بشه، بعد دو نقطه و ادامه ماجرا. موافقین؟ پس تا پست های بعد. ا
  

Tuesday, December 23, 2008

جشن کریسمس مدرسمون

هفته گذشته کریسمس رو تو مدرسه جشن گرفتیم، کلاسهای مختلف برنامه داشتن. ما هم چند تا شعر خوندیم و من دو تا جوک تعریف کردم، کار سختی نبود رفتم پشت بلندگو و جوکها رو شمرده و کامل گفتم. از وقتی که تصمیمم رو (جکر بودن) به مامان بابام گفتم، اضطرابی اونا رو گرفته بود که بیا و ببین. ولی آخرش از نتیجه کار خیلی راضی بودن، مامانم می گفت: به تو افتخار می کنم. امان از دست این مامان باباها که از جوک تعریف کردن بچه ها اینقدر سر ذوق میان. ا

Sunday, October 19, 2008

سارا آمد



سلام به همه
بالاخره خواهرم به دنیا اومد

سارا حائری اردکانی
متولد 19 اکتبر، 28 مهر
سال 2008 میلادی، 1387 هجری شمسی
وینزور، انتاریو، بیمارستان متروپولیتن
ساعت 1:45 صبح
وزن 3.246 کیلوگرم
قد 51 سانتیمتر
من که سر از کار مامان بابام در نمی آرم، من ساعت 4 بعد از ظهر به دنیا اومدم اسم من رو گذاشتن سحر!!؟؟ اسم خواهرم رو باید می ذاشتن سحر

Thursday, October 09, 2008

Pumpkin Cookies

دیروز مادر بزرگ معلممون برای درست کردن یک نوع شیرینی اومده بود مدرسه، مثل همه مادربزرگ ها مهربون بود و من رو به یاد مامان فاطی انداخت. ما هم کلی بهش کمک کردیم تا یه وقت خسته نشه.
این شیرینی مخصوص هالووینه و با پامکین (همون کدو تنبل خودمون) درست می شه، بعد از اینکه مواد رو مخلوط کردیم و شکل دادیم روی اونا رو با شکل های مثلاً ترسناک تزیین کردیم ، کوکی ها خیلی زود آماده شدن و ما تونستیم اونا رو بخوریم. نمی خوام از خودم تعریف کنم ها ولی دستپختم حرف نداره. اون روز من با شلوار قرمز رفتم مدرسه ولی با شلوار سفید برگشتم خونه ولی در عوض کلی بهمون خوش گذشت.




Wednesday, October 08, 2008

شمارش معکوس شروع شد

همه منتظر به دنیا اومدن خواهرم هستیم. اِ راستی خودم براتون نگفته بودم که من خواهر دار شدم. همیشه مامانم زودتز خبرا رو میده. آره دو هفته پیش که رفته بودیم سونوگرافی فهمیدیم، اولش یه کم خورد تو ذوقم چون من برادر می خواستم ولی حالا خوشحالم، به قول مامانم مهم نیست نی نی چیه مهم اینه که من خواهر بزرگترم.
من و مامانم خیلی خوشحالیم که با نی نی می شیم سه تا دختر و می تونیم بر علیه بابا ساخت و پاخت کنیم، البته بابا هم این وسط کم نمی یاره و می خواد برای خودش پادشاهی کنه.
به نظر شما پست بعدی خبر تولد خواهرمه یا یکی از اخبار مربوط به من؟

Monday, October 06, 2008

خانواده ما از نگاه سحر

سحر خیلی دوست داشت که نی نی جدید پسر باشه و براش هم اسم انتخاب کرده بود، "سپهر". این نقاشی رو قبل از اینکه جنسیت بچه تو آخرین سونوگرافی تعیین بشه از خانوادمون کشیده بود. حالا فهمیدیم که سحر قراره یه خواهر داشته باشه، که او هم از این قضیه خیلی خوشحاله. ا

Monday, September 01, 2008

جشن تولد

جشن تولد 4سالگی سحر درحالی برگزار شد که ما تمام وسایلمون را بسته بندی کرده بودیم و منتظر صدور ویزا بودیم، اونقدر همه کارها با عجله انجام شد که فرصت نشد پستی برای تولدش بنویسم. ولی امسال خوشبختانه تونستیم یه مهمونی کوچیک ترتیب بدیم. و سحر از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید.ا
جای تمام کسانی که همیشه پای ثابت تولد سحر بودن هم خیلی خیلی خالی بود.ا
شمع 4سالگیش رو که فوت کرد از من پرسید: مامان دیگه کی تولدم میشه؟ و چون یک روز و یک هفته و یک سال همه براش به معنی یک هستند هر چند وقت یک بار سوالش رو تکرار می کرد و می گفت: مگه تو نگفتی یک؟ دیگه این اواخر صبرش تموم شده بود و می خواست بدونه چند شب دیگه باید بخوابه تا تولدش بشه. برای شمردن، انگشتای دست و پاش کافی نبودن برای همین انگشتای من هم به کمک میومدن تا تعداد روزهای باقی مونده رو حساب کنن. بالاخره روز موعود فرا رسید و دختر ما شد پنج ساله. خیلی خوشحاله که از امیر مهدی، معین (پسر دایی هاش) و نی نی بزرگتره. ا
روز بعد از تولدش اینقدر تغییر کرد که باورمون نمی شه. خیلی حرف گوش کن تر شده، کمتر بحث می کنه و بیشتر می گه: چشم و از این کار احساس رضایت می کنه، می تونه خودش رو با اسباب بازی هاش سرگرم کنه و می ذاره من به کارام برسم. خلاصه که خانمی شده.ا
.I am a big sister ورد زبونش هم شده

Monday, August 25, 2008

تب المپیک

من شنا کردن رو خیلی دوست دارم، این تابستون هم دو ترم رفتم استخر. شما فکر می کنین اینقدر تمرین کافیه تا من بتونم تو مسابقاتی مثل المپیک شرکت کنم؟
من: مامان مسابقات المپیک کجاست؟
مامان: امسال تو چینه
من: نزدیکه؟ می شه با یه استپ برسیم اونجا؟
مامان: نه خیلی دوره، برای چی می خوای بری چین؟
من: می خوام تو مسابقات شنا شرکت کنم و مدال طلا بگیرم
مامان: حتماً طلا می خوای؟
من: آره، تازه از اون ظرفها( کاپ ) هم می خوام

Tuesday, August 19, 2008

خاله و عموی واقعی

خیلی براش مهمه که خاله، دایی، عمو و عمه واقعی داشته باشه و از داشتن دایی ها، عمو و عمه هایی که برای خود خودش هستند خیلی خوشحاله. ولی نمی دونه چرا خاله نداره. البته همه دوستای من و خانمهایی را که دوست داره خاله صدا می کنه، ولی دوست داره خاله واقعی داشته باشه. به من می گه: می شه یه نفر رو به عنوان خواهرت انتخاب کنی که بعد بشه خاله من، خاله خود خودم؟ و یکی از دلایلی که ایران رو خیلی دوست داره همینه. ا
کاش می شد فهمید که تو سر بچه ها چی می گذره. ما بزر گترا فکرمی کنیم فقط خودمون دغدغه فکری داریم ولی نگو کوچولوها هم تو دنیای خودشون درگیر مسایل پیچیده ای هستند که می خوان ازش سر در بیارند.ا

Monday, August 11, 2008

نگرانی سحر

سحر بی صبرانه منتظر اومدن نی نی هست، روزی هزار بار نی نی رو می بوسه ولی وقتی بهش می گم بیا با نی نی حرف بزن می گه: سرم شلوغه. لطفاً خودت باهاش حرف بزن. توی هر فروشگاهی که می ریم برای نی نی اسباب بازی و لباس انتخاب می کنه. وقتی هم که یکی از اسباب بازی هاش خراب می شن یا دیگه براش جذاب نیستن اونا رو حواله می کنه به نی نی. خلاصه که خیلی به این موضوع فکر می کنه. اینو از سوال هایی که ازم می پرسه می فهمم. مثلاً می گه: مامان وقتی تو بری بیمارستان بابا هم بره دانشگاه کی پیش من می مونه؟ یا، مامان وقتی نی نی به دنیا بیاد من باید مواظبش باشم؟ من باید پوشکشو عوض کنم؟ من باید بهش غذا بدم؟ پس شما چی کار می کنین؟ منم می گم: خوب سعی می کنم بهت کمک کنم. خیلی دوست داره از بچگیهای خودش براش تعریف کنم به نظرش خیلی جالبه، البته من دعا می کنم نی نی نخواد برای ما کارای جالبی که سحر تو دوران نوزادیش انجام داد برامون انجام بده که در غیر این صورت کلاهمون پس معرکه است.

Friday, June 27, 2008

Spalsh Party

امروز روز آخر مدرسه بود و من خیلی خوشحالم که بعد از تعطیلات می رم کلاس اس کی و به بچه های کوچیک تر از خودم کمک کنم. نمی دونم چرا همه فکر می کنن کلاسی که قراره برم طبقه بالا است چون ازم می پرسن: می خوای بری یه کلاس بالاتر؟ و من هر دفعه باید توضیح بدم که نه من نمی رم بالا این کلاس هم کنار کلاس قبلیم است!!! ا
دیروز بهمون خیلی خوش گذشت رفتیم توی حیاط مدرسه و کلی آب بازی کردیم. توی ساحلی که برامون درست کرده بودن نشستیم و آفتاب گرفتیم، کیک و هات داگ و آب میوه هم خوردیم، خلاصه بخور بخوری بود که مامانم هم بی نصیب نموند.ا

Friday, June 13, 2008

مامان لباسم کار نمی کنه

خیلی لباس آستین کوتاه رو دوست نداره، هر روز باید کلی براش دلیل و مدرک بیارم تا قبول کنه که هوا گرمه و باید لباس مناسب فصل پوشید. یکی از این روزا که هوا خیلی گرم و مرطوب بود و بالاخره تونستم قانعش کنم که با لباس آستین کوتاه بره بیرون، باز دختر گرمایی من عرق کرد و بهم گفت: مامان این لباس هم که خوب کار نمی کنه من باز گرممه. ا
ا
ا

Tuesday, June 10, 2008

خانواده ما در دستای کوچولوی سحر

داشت اعضای خانوادمون رو با انگشتاش نشون می داد، انگشت شصتشو بست و از انگشت اشاره شروع کرد: این من، این نی نی، این مامان، به انگشت کوچیکه که رسید صبر کرد. گفتم: درسته ادامه بده. یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: آخه بابا اینقدر کوچولواِ ؟! بعد از انگشت کوچیک شروع کرد، نی نی، من، بابا و مامان.ا

Saturday, June 07, 2008

مکالمات سحر و بابا امید

بابا: کی رو از همه بیشتر دوست داری؟
سحر: عمه آسی.ا
بابا: دیگه کی رو دوست داری؟
سحر: عمه آسی.ا
------------------
سحر: بابا چرا ریشتون داره سفید می شه؟
بابا: خوب دارم پیر می شم دیگه.ا
سحر با ناراحتی: نمی خوام پیر بشین، آدما وقتی پیر بشن می میرن. من نمی خوام شما پیر بشین.ا

Tuesday, June 03, 2008

سلام به همه دوستای گلم

من یه چند روزی مریض بودم، یه ویروس ناقلا رفته بود تو شکمم و کلی اذیتم کرد. تازه به مشکل دوستم رکسانا کوچولو هم گرفتار شده بودم که این یکی از همه بدتر بود. بر خلاف روزای دیگه من خیلی کم حرف می زدم و فقط می خواستم بخوابم. مامان، بابام دلمو ماساژ می دادند و با روده های بزرگ و کوچیکم حرف می زدند، بالاخره این خواهش و تمناها بعد از سه روز کارساز شد و من راحت شدم. قیافه مامان، بابام وقتی خبر خوش پو کردن رو بهشون دادم دیدنی بود عین بچه ها خوشحالی می کردن. ا
روز بعد رفتم استخر و هر چی انرژی ذخیره کرده بودم رو یه جا آزاد کردم و یک ساعتی شنا کردم حالا فکر کنید من که روزای قبل رو به علت ناخوشی خوابیده بودم یه دفعه یک ساعت شنا کنم چه اتفاقی می افته. بله ماهیچه دستم درد گرفت. آی دلم جاشو داد به آی دستم و ماساژ شکم جاشو داد به ماساژ دست. ا
اول هفته من دوباره شاداب و سرحال رفتم مدرسه و می خواستم به اندازه اون چند روز غیبت حرف بزنم، چون خیلی اصرار داشتم که هیچ حرفی رو نگفته نذارم همه جملات رو نصفه نیمه می گفتم که برم سراغ اتفاق بعدی برای همین معلمم هاج و واج مونده بود که مامانم به کمکم اومد و جملات من رو کامل کرد. الان هم هنوز وقتی می بینم مامان بابام خیلی مشغول کارای خودشون هستن و توجهی به من نمی کنن یا اینکه از من می خوان کاری رو انجام بدم که من خیلی مایل نیستم باز دل یا دستم (بستگی داره به حساسیت موضوع) درد می گیره. البته باید به فکر یه روش دیگه باشم چون این یکی داره کم کم فاش می شه. ا

Wednesday, April 30, 2008

STUDENT OF MONTH

یکی از برنامه های مدرسه سحر اینه که هر ماه از هر کلاس یک یا دو نفر به عنوان دانش آموز ماه انتخاب می شن. و این ماه سحر انتخاب شد. خودش این اتفاق را با یه عالمه ذوق، اینجوری برام تعریف کرد: مامان، اگه گفتی، باید حدس بزنی چی شده، رفتیم تو اون اتاقه(سالن اجتماعات)، رو پله(سکو) ایسادیم و همه برامون دست زدن. !!!!!! ا
تو پست قبلی سحر بهتون گفت که با دوچرخه می ره مدرسه. خونه ما طبقه سومه، این بدین معنی که هر روز باید یه عالمه پله رو با دوچرخه نازنین بریم پایین و چون می دونه که من نمی تونم چیزای سنگین رو بلند کنم خودش کمک می کنه. سحر دستشو می گیره و من زینشو و با هم می بریم پایین. توی هر پا گردی که می رسه برای خستگی در کردن می ایسته، بعد از من می پرسه: خوبی؟ نی نیت خوبه؟ مشکلی که نداری؟ با نی نی هم یه خوش و بشی می کنه و بعد که مطمئن شد دوباره راه می افته. ا

Friday, April 25, 2008

بالاخره بهار از راه رسید

بعد از اون زمستون طولانی این بهار خیلی می چسبه . ا
همه درختا شکوفه کردن و جلوی بیشتر خونه ها گل های نرگس، لاله و سنبل کاشتن. خیلی قشنگ و رنگارنگه. من هم دیگه با دوچرخه می رم مدرسه. می دونم که باید کلاه مخصوص بذارم و سر هر کوچه بایستم، چپ و راستم رو نگاه کنم و بعد از خیابون رد بشم. این رو یه خانم پلیسی که اومده بود مدرسه برامون توضیح داد. روز اولی که با دوچرخه رفتم هر دو تا رکابی که می زدم می ایستادم و به مامانم می گفتم: به بازوم دست بزن ببین چقدر قوی شدم!!!!! ا
امروز نوبت گفتن نکته روز من بود. رفتم توی دفتر و پشت بلند گو بعد از معرفی خودم این جمله رو گفتم:ا
Don't forget to turn off the water while you are brushing your teeth.
مامانم هم دم درکلاس منتظر وایساده بود تا صدای من رو بشنوه، بعد که برگشتم اون قدر ذوق کرده بود که اگه من نفر اول کنکورسراسری می شدم این قدر ذو ق نمی کرد. ا


Tuesday, April 15, 2008

...

سلام به همه دوستای خوبی که می آن و به وبلاگ من سر می زنن. اومدم بگم که حالم خوبه و همه چی داره به خوبی و خوشی پیش می ره. من دارم روز به روز بزرگ و بزرگتر می شم، اینو وقتی که مامانم می گه: ای وای این شلوار هم برات کوتاه شد!! می فهمم. ا
کارنا مه ترم دوم رو هم گرفتم، توی دروس ریاضی و هنر جزو شاگرد اولا شدم، بعضی از عددها رو هم بدون استفاده از انگشت جمع می کنم. مامانم خیلی خوشحاله که من قراره یک هنرمند بشم و به نظر بابام من یک مهندس می شم، با توجه به اینکه من تو بیشتر بازیها دوست دارم پلیس باشم و تفنگ و شمشیر یکی از وسایل اولیه بازیمه به نظر شما من قراره چی کاره بشم؟ ا
یادتون می یاد مامانم بهتون گفت من بلدم ساعت رو بخونم؟ حالا با پول تو جیبی هام یه ساعت مچی خریدم که تمام کارهام رو سر وقت انجام بدم، ساعت خوندنم هم تا اونجایی پیش رفته که می دونم اگه عقربه کوچیکه بین دوتا عدد باشه و عقربه بزرگه روی 6 باید عدد کوچیکه رو بگم بعدش هم یه 30. ا
ببین عمه آسی جون وقتی اصرار می کنی که مامانم یه چیزی بنویسه میشه این پستی که مطالبش هیچ ربطی به هم نداره. ا

Wednesday, March 26, 2008

الوعده وفا

سلام به همه. عیدتون مبارک، سال 1387 مبارک. ا
همونطور که بهتون گفته بودم ما قرار بود سال تحویل بریم دانشگاه بابا امید، ولی نرفتیم. حالا بهتون می گم چرا؟ سال تحویل ساعت 1:45 دقیقه نصف شب بود و با تمام تمهیداتی که مامانم برای بیدار نگه داشتن من اندیشیده بود از جمله اینکه اون روز زودتر از مدرسه برگشتیم و ظهر حدود یک ساعتی درگیر خوابوندن من بود تا بالاخره من خوابیدم، ولی نشد که نشد. تا ساعت 10 بیدار موندم، یعنی بیدار نگهم داشتن. سبزی پلو با ماهی عید رو هم خوردم ولی دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم اونقدر که دل مامانم سوخت و گفت اشکال نداره یه دو ساعتی بخواب بعد بیدارت می کنم، که دیگه صبح با ماچ و بوسه های مامانم بیدار شدم، خلاصه ما سال تحویل رو در خواب گذروندیم. احتمالاً قراره من تمام سال رو خواب باشم. ا

Wednesday, March 19, 2008

نوروز مبارک



چهارشنبه سوری

دیشب من و مامان بابام رفتیم مراسم چهارشنبه سوری تو دانشگاه بابا امید. تو هوای بارونی و مه آلود کنار آتیش خیلی بهمون خوش گذشت . ا

البته اولش مامانم من و با زور برد دانشگاه، آخرش هم من و با زور آوردن خونه ( منظورم از زور، زور فیزیکی نیستا. خودتون که می دونین یعنی التماس و خواهش و تمنا). آخه اصولاً من از تغییر وضعیت خوشم نمی آد. می خوام در همون وضعیتی که هستم بمونم. یه خورده هم حق داشتم چون مراسم ساعت 9 شب بود و ساعت خواب من طوریه که تا اون وقت شب من هفت تا پادشاه را تو خواب می بینم. ا

خلاصه آتیش درست کردن و همه از روش می پریدن، تنها افرادی که نپریدن من و مامان لیلا بودیم، خوب مامانم که خودتون می دونین چرا، من هم ترجیح دادم از دور نظاره گر باشم تا خدایی نکرده یه وقت زیادی گرمم نشه، اصلاً پای ترس و این چیزا در میون نبودا. بعد هم همگی دور آتیش حلقه زدن و به یاد دوران شیرین کودکی عمو زنجیر باف و چند تا شعر که من هم بلد بودم رو خوندن. آخراش دیگه خسته شده بودم دلم هم نمی یومد برم خونه که یه جعبه پرتقال به دادم رسید و من نشسته بقیه مراسم رو دنبال کردم. ا

ما برای سال تحویل دوباره می ریم دانشگاه. گزارشش رو حتماً این جا بخونین. عید همگی مبارک، مخصوصاً اون عزیزایی که هر سال می دیدیمشون ولی امسال ازشون دوریم. بوس فراوون برای همه اونایی که دوسشون دارم. ا

Wednesday, March 12, 2008

چلوکباب بازی

داشتیم با سحر از کارای بدی که بچه ها توی مدرسه انجام می دادن حرف می زدیم. یکی من می گفتم یکی سحر، به اونجایی رسیدیم که من گفتم: یه روز دیدم که یکی از بچه ها ناهارش افتاد روی زمین و او هم اون رو برداشت و خورد. یه دفعه سحر زد توی صورتش و گفت: مرگِ خدا !؟ فکر کنم منظورش این بود که خدا مرگم بده.ا
می خواست با امید نون بیار کباب ببر بازی کنه ، گفت: بابا بیا چلو کباب بازی. ا

ساعت سیکسه که بابا ...؟

دیشب ساعت 6:30 تلویزیون روشن بود و داشت اخبار دیترویت رو پخش می کرد، سحر هم مشغول کار خودش بود. گوینده اعلام کرد که سخنرانی سالانه شهردار دیترویت ساعت 7 پخش می شه، من اصلا حواسم نبود، سحر به ساعت یه نگاهی کرد و گفت بابا ساعت که سیکسه؟؟؟!!! من و امید با تعجب به هم نگاه کردیم، من از امید پرسیدم که مگه گوینده چیزی راجع به ساعت گفت؟ امید گفت نشنیدم شاید با اسم کانال اشتباه کرده. اتفاقاٌ کانالی هم که اخبار رو پخش می کرد کانال 7 بود ما هم با اعتماد به نفس هر چه تمام تر گفتیم که دخترم گوینده گفت کانال 7 نه ساعت 7. بعد از چند دقیقه که دوباره اعلام کرد و این دفعه گوش دادیم فهمیدیم که حق با سحر بوده و گوینده واقعاٌ ساعت هفت رو اعلام کرده و اون درست شنیده بود. کلی شرمنده شدیم ) : ا
علاوه بر این ما تازه متوجه شدیم که سحر خودش بلده ساعت رو بخونه، او هم که از این ذوق زدگی ما خیلی احساس خوبی بهش دست داده بود، از اون به بعد مثل پرنده کوچولوهای توی ساعت دیواری سر ساعت، ساعت رو اعلام می کرد که سوادش رو به رخ ما بکشه ؟؟؟!!! آخه از وقتی اومده اینجا تلویزیون دیدنش محدود شده و بیش از 2 ساعت در روز نمی تونه تلویزیون ببینه، که خیلی به تلویزیون دیدن عادت نکنه. برای همین بعد از این مدت حساب کار ساعت دستش اومده. ا

Thursday, February 28, 2008

اطلاع رسانی دقیق

با خودم فکر کردم حالا که تو مدرسه مون از مستر پترسنکو(معاون) بگیر تا میس موور(خدمتکار)همه می دونن که ما قراره یه نی نی داشته باشیم خوبه شما هم بدونین. مطمئناً خوشحال می شین.ا
وقتی مامانم بهم گفت که من قراره یه خواهر یا یه برادر داشته باشم از خوشحالی دور اتاق می چرخیدم و اولین کاری که کردم مامانم رو محکم گرفتم تو هاگم(بغلم). ا

Monday, February 04, 2008

Happy birthday baba Omid

با مامانم رفتیم برای بابا امید هدیه تولد بخریم، تو راه رفت و برگشت کلی نقشه کشیدیم که اگه بابا پرسید کجا بودین؟ چی بگیم که او متوجه نشه . وقتی هم که رسیدیم خونه تا بعد از ظهر که بابا بیاد هزار تا نقشه ی جور وا جور به ذهن من می رسید، که برای هدر نرفتنشون همه رو ارائه می دادم. هدیه رو یه جایی توی اتاق قایم کردیم تا فردا، بابا رو سورپرایز کنیم. وقتی بابا رسید خونه برای اینکه اصلاً متوجه نشه پریدم جلو و گفتم: بابا ما امروز هیچ جایی نرفتیم، هیچی هم نخریدیم، شما هم نباید برید تو اتاق، و جلوی بابا از مامان پرسیدم: مامان قایمش کردی؟ کجا گذاشتی؟ بابا نبینه ها؟ اگه ببینه می فهمه ها. این قدر مأموریتم رو خوب انجام دادم که مامانم گفت: سحر جون از این به بعد تمام رازهام رو فقط به تو می گم.ا
خیلی کار سخت و پر استرسی بود ولی من با موفقیت پشت سر گذاشتم. ا

Thursday, January 31, 2008

متأسفانه خونه نبودن

شماره تلفن خونه مامان فاطی و بابا علی رو ازم پرسید و روی یه تکه کاغذ نوشت، موبایلشو برداشت، یکی یکی عددها رو از روی کاغذ می دید و شماره می گرفت. متأسفانه خونه نبودن و پیغام گذاشت که: زنگ زدم احوالتون رو بپرسم نبودین، بعداً زنگ می زنم.ا

Wednesday, January 30, 2008

دو در یک

جدیداً اجازه می ده موهاش رو ببندم، منم دق دلی چهار ساله ام رو یه دفعه خالی می کنم. بعضی وقتا می بینم به جز دو تا کش چهار تا گیره هم به نگه داشتن موهاش کمک می کنن، اون وقته که وجدانم درد می گیره و می رم دو تا از گیره ها رو بر می دارم. بعد از مراسم بستن مو بهش می گم: خوشکلا رو می گیرنا. سحر هم دستاشو می زنه به کمرشو می گه: آخه مگه من کار بدی کردم؟ مامان چند بار بگم از این شوخی ها نکن خوشم نمی یاد. ا
برای خودمون دهان شویه گرفتیم که شاید 15 بار مورد مصرفش رو به سحر توضیح دادیم
سحر: مامان برای من هم یه دهان شویه بخر، شبا احساس می کنم دهنم بو می ده
جالب این جاست که هر شب مسواک رو هم به زور می زنه

Monday, January 14, 2008

با یه عالمه تأخیر

ما برای تعطیلات رفته بودیم اتاوا خونه عمو علی و خاله آزاده که اونجا یه عالمه آدم مهربون دیدیم، خیلی بهمون خوش گذشت، مخصوصاً روز کریسمس که بعد از کلی انتظار بالاخره بابا نوئل اومد و آرزوهای من رو برآورده کرد. صبح طبق معمول ساعت 6 از خواب بیدار شدم و بدو بدو رفتم سراغ هدیه هام، کلی ذوق کردم و برای اینکه دیگران هم متوجه ذوق من بشن یه جیغ بنفش کشیدم و همه رو از خواب بیدار کردم البته کسی از این کار من عصبانی نشد بلکه به نظر اونا این قشنگترین صدایی بود که تا حالا از خواب بیدارشون کرده بود.ا