Friday, December 26, 2008

چیزهایی که نمی خوام یادم بره

سحر: مامان می دونی فارسی های فایو چی میشه؟
مامان: نه چی میشه
سحر: بزن قدش
----------------------------

مامان: رفتیم مونترال دیدن رکسانا و مامان و مامان بزرگش، سحر، رکسانا رو چند سال پیش دیده بود، یادم نیست چند سال پیش ولی رکسانا کوچولو بود. ا
سحر: مامان رکسانا اون دفعه خودش نبود، مگه نه؟
-----------------------------
ا
مامان: سحر به سنتا نامه داده بود که براش ماشین مک کوئین بیاره. سنتاهم نامردی نکرد و مک موئین و کامیونش رو گداشت کنار شومینه. سحر صبح که بیدار شد از دیدن هدیه هاش خیلی خوشحال شد. امید ازش پرسید : سحر چقدر خوشحالی؟
سحر: خیلی بابا خیلی، بیشتر از هفت تا

No comments: