Friday, December 26, 2008

چیزهایی که نمی خوام یادم بره

سحر: مامان می دونی فارسی های فایو چی میشه؟
مامان: نه چی میشه
سحر: بزن قدش
----------------------------

مامان: رفتیم مونترال دیدن رکسانا و مامان و مامان بزرگش، سحر، رکسانا رو چند سال پیش دیده بود، یادم نیست چند سال پیش ولی رکسانا کوچولو بود. ا
سحر: مامان رکسانا اون دفعه خودش نبود، مگه نه؟
-----------------------------
ا
مامان: سحر به سنتا نامه داده بود که براش ماشین مک کوئین بیاره. سنتاهم نامردی نکرد و مک موئین و کامیونش رو گداشت کنار شومینه. سحر صبح که بیدار شد از دیدن هدیه هاش خیلی خوشحال شد. امید ازش پرسید : سحر چقدر خوشحالی؟
سحر: خیلی بابا خیلی، بیشتر از هفت تا

Thursday, December 25, 2008

اولین پست از زبان سارا

سارا: اومدم اولین پستم رو اینجا بنویسم که فکر نکنین من از این کارا بلد نیستم. ا
امان از دست این کانادایی ها، حالا می گم چرا
مامان من از وقتی که من توی دلش بودم می رفت کلاس آموزش بچه داری حالا همچنان این کلاس ادامه داره، یکی از چیزایی که بهشون گفتن اینه که اجازه بدین بچه ها تنها بخوابن. مامان من هم خیلی از این ایده خوشش اومد و خواست به من آموزش بده ولی طفلک خیلی موفق نبود، آخه من دوست دارم تو بغل مامان بابابم در حالی که اونا من و راه می برن، تاب می دن و لا لایی می خونن بخوابم، شب و روزش هم فرقی نمی کنه حتی بعضی وقتها نصف شب بیشتر مزه میده. البته برای دل خوشی مامانم یه چند دفعه خودم خوابیدم ولی هیچی به نرمی آغوش نیست. تازه من اون صدای تپ تپ بغل مامان بابام رو خیلی دوست دارم،نمی دونم چرا تختم این صدا رو نمی ده؟ ا

Wednesday, December 24, 2008

تعطیلات کریسمس

ما اومدیم اتاوا، سحر خیلی خوشحاله و داره بهش خوش می گذره. منتظره تا بابا نوئل براش هدیه هایی رو که سفارش داده بیاره. توی مدرسه یه لیست بلند بالا از اسباب بازی های مورد علاقه اش رو به کمک معلمش نوشته، به من هم نگفت چه چیزهایی بوده به قول خودش  سیکرته. بهش می گم سحر جون بابا نوئل فقط یه اسباب بازی میاره. می گه: حالا صبر کن ببینیم چی میشه. ا

شرح کوتاهی از سارا

مامان: سارا الان دو ماه و یک هفته شه. ماه اول زیاد دل درد می شد، من و امید مجبور بودیم شیفتی بیدار باشیم و وقتی هم که بیدار بودیم باید سارا رو نگه می داشتیم برای همین سحر خیلی حوصله اش سر می رفت. الان اوضاع بهتر شده سارا کوچولو کمتر گریه می کنه و بیشتر دلبری. از یک ماه پیش شروع کرد به خندیدن. اگه یه مدت تنها باشه بعد یکی رو ببینه صداهایی از خودش در میاره که به قد و قوارش نمی خوره. سحر خیلی دوسش داره البته مورد نوازشهای خواهرانه هم قرارش می ده که عادیه. ا

با کلی تغییر و تحول اومدم

سلام 
بعد ازتولد سارا سرمون اینقدر شلوغ شد که دیگه وقت پست گذاشتن برای بچه ها رو نداشتم، گفتم بچه ها، اوایل هر کی ازم احوال بچه ها رو می پرسید برام غیر عادی بود ولی الان دیگه عادت کردم و از داشتن یه کوچولوی زیبا خیلی خوشحالم.ا
اسم سایت سحر تبدیل شد به سحر و سارا، از این به بعد راویان داستان سه نفر شدن. فکر کردم که چی کار کنم که دوستای مهربونی که میان به خونه ما و حکایات شنگول و منگول من رو می خونن سر در گم نشن که الان راوی شنگوله؟ منگوله؟ یا مامان بزیه. ساده ترین راه اینه که اول هر پست اسم راوی نوشته بشه، بعد دو نقطه و ادامه ماجرا. موافقین؟ پس تا پست های بعد. ا
  

Tuesday, December 23, 2008

جشن کریسمس مدرسمون

هفته گذشته کریسمس رو تو مدرسه جشن گرفتیم، کلاسهای مختلف برنامه داشتن. ما هم چند تا شعر خوندیم و من دو تا جوک تعریف کردم، کار سختی نبود رفتم پشت بلندگو و جوکها رو شمرده و کامل گفتم. از وقتی که تصمیمم رو (جکر بودن) به مامان بابام گفتم، اضطرابی اونا رو گرفته بود که بیا و ببین. ولی آخرش از نتیجه کار خیلی راضی بودن، مامانم می گفت: به تو افتخار می کنم. امان از دست این مامان باباها که از جوک تعریف کردن بچه ها اینقدر سر ذوق میان. ا