من یه چند روزی مریض بودم، یه ویروس ناقلا رفته بود تو شکمم و کلی اذیتم کرد. تازه به مشکل دوستم رکسانا کوچولو هم گرفتار شده بودم که این یکی از همه بدتر بود. بر خلاف روزای دیگه من خیلی کم حرف می زدم و فقط می خواستم بخوابم. مامان، بابام دلمو ماساژ می دادند و با روده های بزرگ و کوچیکم حرف می زدند، بالاخره این خواهش و تمناها بعد از سه روز کارساز شد و من راحت شدم. قیافه مامان، بابام وقتی خبر خوش پو کردن رو بهشون دادم دیدنی بود عین بچه ها خوشحالی می کردن. ا
روز بعد رفتم استخر و هر چی انرژی ذخیره کرده بودم رو یه جا آزاد کردم و یک ساعتی شنا کردم حالا فکر کنید من که روزای قبل رو به علت ناخوشی خوابیده بودم یه دفعه یک ساعت شنا کنم چه اتفاقی می افته. بله ماهیچه دستم درد گرفت. آی دلم جاشو داد به آی دستم و ماساژ شکم جاشو داد به ماساژ دست. ا
اول هفته من دوباره شاداب و سرحال رفتم مدرسه و می خواستم به اندازه اون چند روز غیبت حرف بزنم، چون خیلی اصرار داشتم که هیچ حرفی رو نگفته نذارم همه جملات رو نصفه نیمه می گفتم که برم سراغ اتفاق بعدی برای همین معلمم هاج و واج مونده بود که مامانم به کمکم اومد و جملات من رو کامل کرد. الان هم هنوز وقتی می بینم مامان بابام خیلی مشغول کارای خودشون هستن و توجهی به من نمی کنن یا اینکه از من می خوان کاری رو انجام بدم که من خیلی مایل نیستم باز دل یا دستم (بستگی داره به حساسیت موضوع) درد می گیره. البته باید به فکر یه روش دیگه باشم چون این یکی داره کم کم فاش می شه. ا
روز بعد رفتم استخر و هر چی انرژی ذخیره کرده بودم رو یه جا آزاد کردم و یک ساعتی شنا کردم حالا فکر کنید من که روزای قبل رو به علت ناخوشی خوابیده بودم یه دفعه یک ساعت شنا کنم چه اتفاقی می افته. بله ماهیچه دستم درد گرفت. آی دلم جاشو داد به آی دستم و ماساژ شکم جاشو داد به ماساژ دست. ا
اول هفته من دوباره شاداب و سرحال رفتم مدرسه و می خواستم به اندازه اون چند روز غیبت حرف بزنم، چون خیلی اصرار داشتم که هیچ حرفی رو نگفته نذارم همه جملات رو نصفه نیمه می گفتم که برم سراغ اتفاق بعدی برای همین معلمم هاج و واج مونده بود که مامانم به کمکم اومد و جملات من رو کامل کرد. الان هم هنوز وقتی می بینم مامان بابام خیلی مشغول کارای خودشون هستن و توجهی به من نمی کنن یا اینکه از من می خوان کاری رو انجام بدم که من خیلی مایل نیستم باز دل یا دستم (بستگی داره به حساسیت موضوع) درد می گیره. البته باید به فکر یه روش دیگه باشم چون این یکی داره کم کم فاش می شه. ا
1 comment:
آفرین به سحر خانوم شناگر!
یادمه یک بار خاله تی تی ام می خواست به بچه دخترخاله اش (چقدر پیچیده شد!!) غذا بده و اونم نمی خورد و خلاصه از این اصرار و از اون انکار. آخر سر با هر لقمه ای که تی تی موفق می شد دهن بچه بکنه، یه دور شعار می داد که "حق بر باطل پیروز است، باطل باطل نابود است" که اون قدر خنده دار بود که ناغافل باعث می شد لقمه بعدی هم بره دهن بچه!
نمی دونم چرا تصور کردم از پوپو کردن سحر هم شما یه دور شعار پیروزی خوندین!!!
Post a Comment