داشتیم با سحر از کارای بدی که بچه ها توی مدرسه انجام می دادن حرف می زدیم. یکی من می گفتم یکی سحر، به اونجایی رسیدیم که من گفتم: یه روز دیدم که یکی از بچه ها ناهارش افتاد روی زمین و او هم اون رو برداشت و خورد. یه دفعه سحر زد توی صورتش و گفت: مرگِ خدا !؟ فکر کنم منظورش این بود که خدا مرگم بده.ا
می خواست با امید نون بیار کباب ببر بازی کنه ، گفت: بابا بیا چلو کباب بازی. ا
3 comments:
من که شخصا با چلوکباب بازی بیشتر موافقم!!!
نكنه اون بچه خودش بود؟
na khodesh nabod. az karaye digaran ta'ajob kerd.
Post a Comment