Wednesday, March 12, 2008

چلوکباب بازی

داشتیم با سحر از کارای بدی که بچه ها توی مدرسه انجام می دادن حرف می زدیم. یکی من می گفتم یکی سحر، به اونجایی رسیدیم که من گفتم: یه روز دیدم که یکی از بچه ها ناهارش افتاد روی زمین و او هم اون رو برداشت و خورد. یه دفعه سحر زد توی صورتش و گفت: مرگِ خدا !؟ فکر کنم منظورش این بود که خدا مرگم بده.ا
می خواست با امید نون بیار کباب ببر بازی کنه ، گفت: بابا بیا چلو کباب بازی. ا

3 comments:

Laleh said...

من که شخصا با چلوکباب بازی بیشتر موافقم!!!

Anonymous said...

نكنه اون بچه خودش بود؟

lili said...

na khodesh nabod. az karaye digaran ta'ajob kerd.