Sunday, December 16, 2007

آخه می دونی مامان

با سحر رفتیم توی اتاق تا بخوابیم، داشتم براش کتاب می خوندم که، از طرف شرکتی که خط تلفن رو ازشون خریدیم زنگ زدن. امید گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سحر هم بلند شد و روی تخت نشست، ازش پرسیدم چرا نمی خوابی؟ گفت: می خوام بفهم بابا چی میگه و اگه من هم حرف می زدم می گفت: هیس، بذار ببینم چه خبره. حدود ده دقیقه ای که امید مشغول صحبت کردن بود سحر هم بی حرکت نشسته بود و گوش می کرد. وقتی امید تلفن رو قطع کرد، ازش پرسیدم خوب بابا چی می گفت؟ گفت: می دونی، چون ما تو اتاق بودیم من خوب صداشو نشنیدم!!!!! و بدون هیچ حرفی دراز کشید و خوابید. ا

1 comment:

ليلا said...

:D Kheyli bamazeh bood. :)