با سحر رفتیم توی اتاق تا بخوابیم، داشتم براش کتاب می خوندم که، از طرف شرکتی که خط تلفن رو ازشون خریدیم زنگ زدن. امید گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سحر هم بلند شد و روی تخت نشست، ازش پرسیدم چرا نمی خوابی؟ گفت: می خوام بفهم بابا چی میگه و اگه من هم حرف می زدم می گفت: هیس، بذار ببینم چه خبره. حدود ده دقیقه ای که امید مشغول صحبت کردن بود سحر هم بی حرکت نشسته بود و گوش می کرد. وقتی امید تلفن رو قطع کرد، ازش پرسیدم خوب بابا چی می گفت؟ گفت: می دونی، چون ما تو اتاق بودیم من خوب صداشو نشنیدم!!!!! و بدون هیچ حرفی دراز کشید و خوابید. ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
:D Kheyli bamazeh bood. :)
Post a Comment