Friday, February 16, 2007

آش دردسر ساز

ديروز كه رفتم مهد، مدير داخليشون گفت: مامان سحر لطفاً بياين اينجا باهاتون كار دارم.طبق معمول فكر كردم حتماً يه برنامه اي دارن مي خوان اطلاع بدن،يا باز، ياد جيب مامان باباها افتادن. خانم حجازي شروع كرد: ا
امروز بچه هاي طبقه بالا داشتن آش مي پختن، بعد هم عدس و نخود و اين جور چيزها رو مي چسبوندن تو كتابشون(به عنوان واحد كار)، يه دفعه خاله مريم متوجه مي شه كه سحر دستش طرف گوششه، وقتي نگاه مي كنن ميبينن دو تا دونه عدس تو گوش سحره كه سريع در ميارن، خدا رو شكر تو سوراخ گوشش نرفته بوده ولي باز براي اطمينان زنگ مي زنن و به مدير مهد خبر ميدن، خاله كتي هم مي گه: نمي تونيم صبر كنيم تا مامانش بياد و مي برنش دكتر كه دكتر هم بعد از معاينه مي گه نه چيزي تو گوشش نيست. در تمام مدتي كه خانم حجازي داشت اين رو تعريف مي كرد، من مثل آدماي برق گرفته داشتم نگاشون مي كردم و منتظر بودم ببينم آخر چه بلايي سر بچه ام اومده و وقتي حرفاشون تموم شد اونوقت بود كه نفس راحتي كشيدم و از اينكه سحر رو بردن دكتر كلي تشكر كردم و چون از اين كارشون كه نشون از توجه شون به بچه هاس خيلي خوشم اومد، امروز هم زنگ زدم و ازخاله كتي (مديرشون) تشكر كردم.
براي سحر هم كلي از خطرات اين كار حرف زدم و طبق معمول يك داستان من درآوردي ساختم و براش تعريف كردم كه سحر خيلي تحت تأثير قرار گرفت و قول داد كه ديگه اين كار رو تكرار نكنه. اميدوارم قولش قول باشه و طبق معمول فراموش نشه. ا

پرتو خانم

اينو حتماً بايد بگم. سحر يه دوست داره به نام پرتو، اين پرتوي كوچولوي با نمك خيلي مؤدبه تا اونجايي كه دوستاي همسن خودش يا شايد كوچيكتر از خودش رو هم خانم صدا مي كنه، مثلاً هميشه به سحر ميگه سحر خانم. داشتن با هم تاب بازي مي كردن كه گفت: بابا جون لطفاً شما تاب نديدن بذارين مامان سحر خانم تاب بدن. خيلي جلوي باباش، خودمو كنترل كردم كه نرفتم بچلونمش. ا

No comments: