Saturday, February 03, 2007

گزارش سفر

سلام به تمام عزيزاني كه به من سر مي زنن و شرمنده از اينكه بي خبر گذاشتم و رفتم. ولي حالا من اومدم با كلي ماجرا و عكس. ا
ما همراه با عمو شهاب، خاله مهرك و داداش سپهر رفته بوديم شمال، نمک آبرود، كلار آباد، موز اول دست راست، موز دوم دست چپ (تعجب نكنيد اين آدرس ويلاست)، ويلاي آق علي ميراب (منظور علي آقاي ميراب بابا بزرگ سپهر است). خيلي خوب بود جاي همگي خالي، كلي بازي كرديم البته بيشتر با وسايلي كه براي ما كوچولوها ممنوع بود، پله ها را قريب به پنچاه بار بالا و پايين كرديم، فيلم ديديم، و صد البته كه با همديگه دعوا هم كرديم. من به اندازه يكسال زندگيم هله هوله خوردم،همونايي كه مامانم هميشه ميگه: خوب نيست، مريض ميشي و .....، ولي بزرگواري كرد و اونجا ديگه هيچي به روم نيورد، منم تا تونستم و جا داشتم چيپس و پفك و شكلات خوردم. واي كه زندگي چقدر شيرين بود. ا
حالا بشنوين از رستوران رفتن ما. مامان، باباهامون تمام سعي و تلاششون رو مي كردن كه من و سپهر بيشترين فاصله رو از هم داشته باشيم، و لي زهي خيال باطل چون ما صدامون به عرش كبريا مي رسه و كافيه يه موضوعي رو سپهر بگه و من مخالفت كنم يا
با لعكس، نه ديگه بقيه شو نمي گم چون خودم هم كه حالا فكر مي كنم مي بينم كارامون خيلي خوب نبوده. ا
وقتي آقاي گارسون ميومد سر ميز ما براي گرفتن سفارش، به وضوح ديده مي شد كه در حال تلو تلو خوردن از ميز ما دور ميشه، چرا؟ چون ما هم به بزرگترامون در سفارش دادن كمك مي كرديم، غذامون مشخص بود، سيب زميني سرخ كرده ولي در رنگ نوشيدني مون اختلاف نظر پيش ميومد و چون فكر نمي كرديم با يكبار گفتن گارسون متوجه بشه چندين بار تكرار مي كرديم، همين باعث مي شد كه هميشه يه غذا از قلم بيفته. چند قانون وضع شده توسط من و سپهر بايد در رستوران اجرا مي شد. يكي اينكه ما هر دومون بايد از دوتا ني برای نوشیدنیمون استفاده مي كرديم كه رنگ ني ها هم مهم بود. دوم اينكه خلال دندون و آدامس موزي رو فراموش نمي كرديم، يكي رو تو اين دست و يكي ديگه رو تو اون دست مي گرفتيم كه از اون يكي كم نياريم. حالا حتماً مي پرسين پس چه جوري غذا مي خوردين؟سوال خوبيه، اگر يه كم فكر كنين خودتون متوجه مي شين. خوب مامان باباهامون با يه دست غذاي خودشون رو مي خوردن و با يه دست به ما غذا مي دادن.که در این راه دست کم میوردن، چون باید هم زمان قوطی نوشابمون رو می گرفتن، قاشق چنگالهایی رو که ولو می شد روی زمین جمع و جور می کردن و غیره. ا
اوضاع داشت خوب پیش می رفت که زمزمه های یرگشت به خونه به گوش رسید و با توجه به اینکه من هر جا می رم دوست ندارم برگردم خونه، مخصوصاً اگه اونجا یه جای خوش آب و هوایی همچون شمال باشه. قرار یود چهارشنبه بعد از ناهار راه بیفتیم. من در مورد یرگشت یک پیشنهاد دادم مبنی بر اینکه الان نریم، شب رو بخوابیم و فردا صبح هم صبحانه بخوریم، بعد حرکت کنیم ولی متأسفانه اصلاً مورد توجه واقع نشد و بالاخره ما راه افتادیم به جاده چالوس که رسیدیم راه به علت بوران و برف و بهمن بسته بود و چون بزرگترها از خیر برگشتن نمی گذشتن راه رو کج کردیم به سمت جاده هراز. یه صدوبیست سی کیلومتر رفتیم دیدیم ای دل غافل اینجا هم بسته است در اینجا بود که همه به نکته های طلایی که در حرف من بود پی بردن. برگشتیم خونه و طبق گفته من شب رو خوابیدیم صبح بلند شدیم صبحانه خوردیم و راه افتادیم. هوا آفتابی و جاده باز بود و ما صحیح و سالم رسیدیم به خونمون. حالا هی بگین اینا بچه ان و تصمیم با یزرگترهاست
به دلیل سرعت افتضاح اینترنت عکسها در پست بعدی ارائه می شودا

1 comment:

ليلا said...

residan beh sheyr. :)