Thursday, October 11, 2007

......

آغاز سال نو با شادي و سرور
همدوش و همزبان حركت به سوي نور
آغاز مدرسه وقت شكفتن است
در زنگ مدرسه بيداري من است
در دل دارم اميد، بر لب دارم سلام
همشاگردي سلام، همشاگردي سلام
روز اول مدرسه برای همه یه روز به یادموندنیه، دوست داشتم برای سحر هم همینطور باشه، نمی دونم به هدفم رسیدم یا نه. ا
امروز پنجشنبه، نوزدهم مهر، مصادف با 11 اکتبر، سحر خانم ما هم رفت به سوی کسب علم و دانش، ( دلیل تأخیرش رو تو پست بعد از زبون خودش براتون تعریف می کنم ). دوست داشتم یه چند روزی توی کلاس پیشش باشم تا راه بیفته، ولی بهم گفتن: لازم نیست و اصلاً نگران نباش.ا
نمی دونم اینجا چه فرقی داره که سحرخیلی راحت از من و امید جدا می شه. وقتی بهم گفتن تو برو خونه و فلان ساعت بیا دنبالش داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوری به سحر بگم که گریه نکنه، شروع کردم به قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن که: آره سحر جون این خانمه می گه من نمی تونم اینجا بمونم و باید برم خونه و.... همینطور که داشتم آروم آروم باهاش حرف می زدم کلاس رو بهمون نشون دادن و سحر پرید تو کلاسو و حتی جواب خداحافظی مون رو هم نداد. انگار نه انگار که من دارم کلی انرژی صرف این قضیه می کنم. ا

2 comments:

ليلا said...

sahar joon, avvale mehret mobarak. :)

Laleh said...

من چقدر این آهنگو دوست داشتم!