Sunday, March 11, 2007

پدر فداكار

من و سحر تو حموم داشتيم بازي مي كرديم. سحر نقش ها رو اينجوري تعيين كرد كه: خودش مرد خونه بود، من هم زنش بودم. زنگ خونه مون به صدا در ميومد و چون او سرگرم كار بود من بايد در رو باز مي كردم و مي گفتم هيچ كس پشت در نيست. بعد مي گفت: پرده رو كنار بزن، منم پرده حموم رو كنار مي زدم و هر دفعه بايد يه شخصيتي رو نام مي بردم(مي بينين! اين بازي پر از هيجان و جنبش بود) يه دفعه عمو پستچي ميومد، يه دفعه مهمون و يه دفعه هم گرگ اومد در خونمون كه ديدم سحر داره كلي با گرگه بحث مي كنه و بچه خياليش رو كه بغل كرده بود خيلي جدي و با عصبانيت پرت كرد سمت گرگه.
گفتم: مامان چرا بچه ات رو انداختي زمين. ا
گفت: گرگه گشنه اش بود، ول نمي كرد،بچه رو دادم بخوره. ا
گفتم:!!!!!!!!!!! ا
فكر مي كنم اين ها همه اثرات قصه شنگول و منگوله كه سحر خيلي دوست داره

1 comment:

Laleh said...

خب اعصابشو خورد کرده بود خب!!