Sunday, March 04, 2007

خونه تكوني

ديروز تو خونمون ولوشويي بود كه بيا و ببين، مامانم داشت خونه رو براي شب عيد تميز مي كرد، فكر نكنين اينقدر زرنگه كه تنهايي اين كار رو انجام مي داد ها، نخير رفقا. ولي از حق نگذريم، مامان لي لا هم كلي خسته شد و فقط براي جواب دادن به خرده فرمايشات اينجانب احتياج به انرژي هسته اي داشت. ا
من ذاتاً به پله علاقه وافري دارم، تا نردبان رو بيكار مي ديدم مثل پيشي ازش بالا مي رفتم و خوشحال از اينكه قدم از همه بلندتر شده اون بالا كنسرت سمفونيك اجرا مي كردم، ولي متأ سفانه براي كار من هيچ اهميتي قائل نبودن و من مجبور بودم كارم رو نيمه كاره رها كنم و بيام پايين. ا
كلي از اسباب بازيهاي قديمي ام رو كشف كردم و به ياد روزهاي نوزادي با اونها بازي كردم، هي مامانم دور از چشم من اونها رو تو كارتون مي كرد و هي من دور از چشم مامانم اونها رو از تو كارتون در ميوردم، چيكار كنم، هر كاري از دستم بر ميومد براي كمك به مامان لي لا بايد انجام مي دادم ديگه. ا
از من به شما نصيحت، حرف ماماناتون رو گوش كنين. اونا خير و صلاحتون رو مي خوان. ا
هر چي مامانم بهم گفت: آشپزخونه خيسه، نرو ليز مي خوري. ولي من با اون پاهاي كوچولوي سياه رفتم تو آشپزخونه. رفتن در آشپزخانه همان و با باسن افتادن همان، بعد هم چون تقصير با من بود رفتم خيلي مظلوم يه گوشه نشستم وجيك نزدم، و قتي مامانم دليلش رو جويا شد فقط تونستم بگم: پام درد گرفت، برو آشپزخونه رو تميز كن. كه مامان لي لا هم با ديدن چند رد پاي سياه، كف آشپزخونه تازه سفيد شده كل ماجرا رو متوجه و كلي هم قربون صدقه ام شد و باهام همدردي كرد.آخر شب هم من با تعريف كردن چند قصه كه بعضي هاش توسط من تحريف شده بودند من جمله خانم بزي كه فقط دو تا بچه داشت و به جاي آقا گرگه چوبان نقش بازي مي كرد، خستگي رو از تن مامان لي لا در اوردم، البته فكر مي كنم كه اين طور شده باشه. ا

1 comment:

Anonymous said...

man kolli ba in tokhme morgh pazide o napazide hal kardam!!!

laleh