Sunday, June 11, 2006

يكشنبه 21خرداد1385

سلام كوچولوي جيغ جيغوي من
من شنبه ها و دوشنبه ها كلاس زبان دارم و عمه آسيه مياد دنبال تو و اين دو روز از اون روزايي كه تو عشق ميكني چون ميري خونه عمه ميري پارك و كلي كاراي دوست داشتني انجام مي دي. ديروز وقتي از كلاس برگشتم من هم اومدم پارك و وقتي تو را خوشحال ديدم خستگي از تنم بيرون رفت .وقتي از سرسره مارپيچ بالا رفتي و بدون كمك اومدي پايين فكر كردم كه چقدر بزرگ شدي و قند تو دلم آب شد.داشتي بازي مي كردي كه يه دفعه گفتي مامان(معذرت مي خوام)جيش و از اونجايي كه تو پارك دستشويي نبود مجبور بوديم بريم خونه بماند كه چه جيغهايي از ته دلت مي كشيدي و چه اشكهايي مي ريختي كه نمي خواستي از پارك بياي بيرون با هر زحمتي بود سوار ماشين شديم هر چند دقيقه يكبار يك چيزي رو بهانه قرار مي دادي و روز از نو روزي از نو تا اونجايي كه راننده بخت برگشته كه بايد جيغاي تو رو گوش مي كرد بهم گفت مي خواين برم براش بستني بخرم؟خداييش خيلي خجالت كشيدم
-----------------
چند روز پيش داشتي هندونه مي خوردي (يكي از ميوه هاي مورد علاقه ات بود)ولي با دستاي كوچولوت بطوريكه آبش از آرنجت مي چكيد وقتي ديدمت با تعجب پرسيدم چرا اينجوري مي خوري؟ تو هم با قيافه حق به جانب گفتي فاطي جون(كمك مربي مهدتون)هم با دست بهمون هندونه ميده منو بگو خيلي ناراحت شدم و بعد از كلي پرسش ازت اطمينان حاصل كردم كه راست مي گي . فرداش زنگ زدم به مديرمهد و موضوع رو ازش پرسيدم كه گفت:ما اصلاً ميوه به بچه ها نميديم و چيزايي كه خودشون ميارن رو مي خورن و گفت خانم شما رو گذاشته سره كار كلي به اين جريان خنديدم ولي نمي دونم چرا مطمئنم كه تو خيالبافي نكردي و اين موضوع حقيقت داره

No comments: