مامان: یه کم سرگیجه و سر درد داشتم، داراز کشیدم که حالم بیاد سر جاش. این خیلی مهم نبود اون واکنش سحر بود که برام شیرین بود. می اومد پهلوم می نشست که ببینه حالم چطوره که چند دفعه یا تعادلش رو از دست می داد یا یه چیزی می رفت زیر پاش و افتاد رو شکمم، ازش خواهش کردم بزاره من استراحت کنم. دو دقیقه بعد دوباره من رو صدا زد و یه لیوان آب داد دستم، ازش تشکر کردم و دوباره خوابیدم. دیدم از آشپزخونه داره یه سر و صداهایی می یاد، فهمیدم چه خبره ولی به روی خودم نیاوردم. سحر هم مرتب من رو صدا می کرد تا مطمئن بشه من هنوز توی اتاق هستم، خلاصه دیدم سحر با یه سینی حاوی دو تا نصفه نون تست که روش کره و عسل مالیده شده بود و دو نا لیوان شیر وارد شد همراه با لبخندی از رضایت و خجالت. دوتایی نشستیم و عصرونمون رو خوردیم. سارا هم وایساده بود و ما رو نگاه می کرد و معترض از اینکه چرا اون توی بازی نیست. ا
نتیجه اخلاقی: چقدر خوبه آدم دختر داشته باشه اونم یه دختر مهربون. امن
No comments:
Post a Comment