Monday, November 06, 2006
دوشنبه 15آبان 1385
امروز صبح سحر خانم هرچي در چنته داشت بيرون ريخت و با ريخته شدن اينها اعصاب من و اميد هم كلي به هم ريخت كه اميدوارم خيلي طول نكشه تا مرتبش كنيم . واقعاً نمي دونم كجاي كارمون اشتباه بوده هر روز صبح كه سحر رو بيدار ميكنم مواجه مي شم يا كلكسيوني از نمي خوام ها ،نمي خوام جيش كنم،نمي خوام لباسمو عوض كنم ،نمي خوام برم مهد،نمي خوام....،و باز هم نمي خوام البته تمام جمله بالا با جيغ و گريه ادا مي شه تا ببينيم اين كوچولوي ما كي زبان گفتگو رو ياد مي گيره. تصميم دارم برم از همسايه ديوار به ديوارمون عذر خواهي كنم بابت اينكه براي بيدار شدن در صبح احتياج به ساعت ندارند
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
فکر کنم هر بجه ای توی این سن می افته رو دنده ی لجبازی ! ! به همسایه ی دیوار به دیوارتون یاد آوری کن که از قدیم گفتن : «سحر» خیز باش تا کامروا شوی :)
Post a Comment