ديروز يه مهمون عزيزدر عين حال مهربون داشتيم
از صبح سحر منتظر خاله مريم قصه گو(البته بعدش فهميديم كه خاله مريم قصه گو شده) بود. و از ديدنش كلي ذوق كرد. يكي يكي وسايل و لباساش رو نشون مي داد.با ماژيكايي كه هديه گرفته بود اندكي نقاشي كرد
بعد از ورود مريم جون سحر آروم ازم پرسيد:مامان! خاله اينجا ناهار مي خوره؟ و وقتي سرم رو به نشانه تائيد تكون دادم، لبخند رضايتبخشش روتو چشماش ديدم. بالاخره كلي بازي كردن،كتاب خوندن و خوش گذروندن
خاله مريم بازم بيا خونه ما تا با هم بازي كنيم
No comments:
Post a Comment