Sunday, July 16, 2006

يكشنبه 25 تير 1385

سلام موش كوچولو
عروسي بهت خوش گذشت ، پاتختي هم بهت خوش گذشت تا دلت بخواد شيطوني و زبون درازي كردي مثل اينكه صندليت ميخ داره 10 ثانيه يه جا آروم نمي موندي ديگه خسته شده بودم اينقدر دنبالت اينور و اونور ميومدم تو هم مي رفتي، ميو مدي همه جا سر مي كشيدي با همه دوست بودي به يه خانم غريبه كه نمي دونم كي بود خيار مي دادي كه برات پوست كنه و خلاصه كلي شيرين بودي
شب پاتختي رو زمين چهار زانو نشسته بودي و به خانمي كه كادوها رو باز مي كرد نگاه مي كردي، يه صندلي برداشته بودي باهاش ماشين بازي مي كردي، با بچه ها دوست بودي
------------------------------------
ديشب خونه دايي صادق بوديم خاله فاطي اينا هم بودن ممد آقا برات يه ارگ كوچولو كه شكل فرمون بود خريده بودن تو از شكلش بيشتر خوشت اومد تا از كاراييش شب با اون خوابيدي و صبح با اون رفتي مهد
------------------------------------
صبح كه از خواب بيدار شدي رو بينيت زخم و خونش خشك شده بود تا بهت گفتم شروع كردي به كولي بازي مجبور شدم روش چسب زخم بزنم تو بهش مي گي‍ي زخمي قيافت خيلي ديدني شده بود مهد كه رفتيم همه پرسيدن چي شده گفتم هيچي يه زخم اندازه سر سوزن بوده
------------------------------------
امروز صبح داشتم از آژانس ماشين مي گرفتم گفتم:حائري هستم اشتراك1350 بعد كه صحبتم تموم شد رو به من كردي و گفتي: بگو مهدوي من حائري هستم

No comments: