Tuesday, August 15, 2006

سه شنبه 24 مرداد 1385

بعد از يه تاخير طولاني سلام
امروز سومين روزي كه ميري مهد نارنجي هر روز بهتر از روزقبل پيش ميره، روز اول با بابا اميد مهربون رفتي خيلي گريه كردي والبته كاملاً حق داشتي محيط كاملاً برات ناآشنا بود و هيچ كس رو نمي شناختي روز دوم با خودم اومدي مثل خانما رفتي پيش مربيت و دزدگير ماشينت رو به همه نشون مي دادي. امروز هم كه بابا تو رو گذاشته و بهت گفته بعد از ناهار ميام دنبالت بريم خونه بخوابيم بعد دختر ملوس من گفته اگه بخوام اينجا بخوابم رو چي بايد بخوابم، چون هنوز تشك و بالشت و از مهد ياس نگرفتم
خونه كه رفتي تلفني داشتيم باهم صحبت مي كرديم پرسيدم امروز دختر خوبي بودي؟ گريه نكردي؟ گفتي نه ولي بعدشو آروم گفتي نفهميدم چي شد ، از بابا پرسيدم گفت : يه كم گريه كرده چون نمي خواسته عمو پستچي بفهمه آروم گفته
امروز مي خوام ببرمت پارك چون خيلي احساس گناه مي كنم هم من هم بابا سخت مشغول كاريم و وقت نمي كنيم تو رو ببريم گردش البته امروزه همه خانواده ها اينجوري هستند ولي من دوست دارم دخترم شاد باشه شاد شاد

No comments: